CIGARETTE PART: 15
9 سال پیش،شرکت سامسونگ
«بیا تووو
با صدای بم و کمی بلند رییسش متوجه شد اوضاع اصلا خوب نیست. دستیگره فلزی سرد رو، رو به پایین داد و در رو باز کرد. اقای جئون در حال مرتب کردن ورقه و حرف زدن با خودش بود، سرش رو بالا اورد و با دیدن اقای کیم در چارچوب در اخماش توی هم رفت و سعی کرد با عصبانیت مشتی حواله اون نکنه
«گفتم بیا تو!
با تردید وارد اتاق شد و با اشاره به پسرش علامت داد تا در رو ببنده. مشخص بود پسر بی اندازه استرس داره. قلبش.. مثل قلب پرنده هنگام مردن تند میزد. چرا؟ اون چه کاری کرده؟ نکنه باباش اخراج بشه؟ تمام این ها فکر هایی بودن که مثل ابر های طوفانی در حال خراب کردن رویا ها و روز خوب پسر بودن. اقای کیم که متوجه سکوت ترسناک اتاق شد، شروع به حرف زدن کرد
¥اتفاقی افتاده رئیس؟
اقای جئون دست تاش رو بر دسته ی صندلی قرار داد و با فشاری کوچک توانست از صندلی جدا بشه. قدم های اروم رئیس به سمت ان افراد، مانند شکنجه روحی بود. پسر که سرش پایین بود، با صدای برخورد کفش های چرم اصل مرد با سرامیک متوجه فاصله ی نزدیکی ان میشد. پسر سرش رو به سمت چپ خم کرد و به کفش های رییس زل زد. چند میلی متری کفش های پاره پدرش بودن. چطور یک کفش با ان چرم گرون قیمت میتواند رو به روی همچین کفشی بایستد؟ اختلاف طبقات... طبقه آخر و طبقه زیرزمین..چرا میزان پول، میزان شخصیت رو تعیین میکرد؟ چرا باید طبقه همکف نصیب ان میشد؟ سرش را تکان داد تا از هجوم ان فکر ها جلو گیری کند. دست های عرق کرده اش را به پشت شلوارش مالید تا کسی متوجه اضطرابش نشود. ناگهان رییس دستش را به سمت بالا برد و بر سمت راست گونه اقای کیم فرو برد. سیلی محکم که پسر تماشاگر را به شکی عمیق فرو برد. پسر که شاهد صحنه بود و با ناباوری به رییس زل میزد، به پاهاش نیرو داد و به سرعت به سمت پدرش که بر روی زمین افتاده بود هجوم برد. رییس چند قدم عقب تر رفت. پشت به دو مرد روی زمین کرد و به چشم های روی تابلو دیوار مقابل خیره شد. قدرت، خشم، ثروت، غرور، اگر همه اینها در یک انسان جمع بشه، شاید دنیا رو تا مرز دیوونگی ببره،شاید اون پادشاه بشه... دستی بر کراواتش کشید و تنگ ترش کرد. یقه های کت را صاف کرد و سمت مرد چرخید. اقای کیم بزور دست هایش را به زمین تکیه داده بود تا بتواند بر زمین بنشیند
¥اتفاقی.. افتاده.. رییس...
«تو.. توی کثافت! من دلم برات سوخت و پسرتو وارد این کار کردم! این جوابت بود؟؟!!
اقای کیم با ناباوری به زانو هاش قدرت داد و بلند شد
¥چکار کردم؟!
«توی اشغال به مبلغ 800 میلیون وون از شرکت دزدی کردی! تو... تو...
نفس عمیق کشید و به سمت صندلی چرم مشکی رنگ رفت
«تو اخراجی! بهت 2 ماه وقت میدم پولو برگردونی.از خونه هم خبری نیست..
از کنار میز سیگار رو برداشت و با فنک، اتشی به سر سیگار میان انگشتانش زد. مثل همون اتشی که وارد قلب اقای کیم زده بود...
«بیا تووو
با صدای بم و کمی بلند رییسش متوجه شد اوضاع اصلا خوب نیست. دستیگره فلزی سرد رو، رو به پایین داد و در رو باز کرد. اقای جئون در حال مرتب کردن ورقه و حرف زدن با خودش بود، سرش رو بالا اورد و با دیدن اقای کیم در چارچوب در اخماش توی هم رفت و سعی کرد با عصبانیت مشتی حواله اون نکنه
«گفتم بیا تو!
با تردید وارد اتاق شد و با اشاره به پسرش علامت داد تا در رو ببنده. مشخص بود پسر بی اندازه استرس داره. قلبش.. مثل قلب پرنده هنگام مردن تند میزد. چرا؟ اون چه کاری کرده؟ نکنه باباش اخراج بشه؟ تمام این ها فکر هایی بودن که مثل ابر های طوفانی در حال خراب کردن رویا ها و روز خوب پسر بودن. اقای کیم که متوجه سکوت ترسناک اتاق شد، شروع به حرف زدن کرد
¥اتفاقی افتاده رئیس؟
اقای جئون دست تاش رو بر دسته ی صندلی قرار داد و با فشاری کوچک توانست از صندلی جدا بشه. قدم های اروم رئیس به سمت ان افراد، مانند شکنجه روحی بود. پسر که سرش پایین بود، با صدای برخورد کفش های چرم اصل مرد با سرامیک متوجه فاصله ی نزدیکی ان میشد. پسر سرش رو به سمت چپ خم کرد و به کفش های رییس زل زد. چند میلی متری کفش های پاره پدرش بودن. چطور یک کفش با ان چرم گرون قیمت میتواند رو به روی همچین کفشی بایستد؟ اختلاف طبقات... طبقه آخر و طبقه زیرزمین..چرا میزان پول، میزان شخصیت رو تعیین میکرد؟ چرا باید طبقه همکف نصیب ان میشد؟ سرش را تکان داد تا از هجوم ان فکر ها جلو گیری کند. دست های عرق کرده اش را به پشت شلوارش مالید تا کسی متوجه اضطرابش نشود. ناگهان رییس دستش را به سمت بالا برد و بر سمت راست گونه اقای کیم فرو برد. سیلی محکم که پسر تماشاگر را به شکی عمیق فرو برد. پسر که شاهد صحنه بود و با ناباوری به رییس زل میزد، به پاهاش نیرو داد و به سرعت به سمت پدرش که بر روی زمین افتاده بود هجوم برد. رییس چند قدم عقب تر رفت. پشت به دو مرد روی زمین کرد و به چشم های روی تابلو دیوار مقابل خیره شد. قدرت، خشم، ثروت، غرور، اگر همه اینها در یک انسان جمع بشه، شاید دنیا رو تا مرز دیوونگی ببره،شاید اون پادشاه بشه... دستی بر کراواتش کشید و تنگ ترش کرد. یقه های کت را صاف کرد و سمت مرد چرخید. اقای کیم بزور دست هایش را به زمین تکیه داده بود تا بتواند بر زمین بنشیند
¥اتفاقی.. افتاده.. رییس...
«تو.. توی کثافت! من دلم برات سوخت و پسرتو وارد این کار کردم! این جوابت بود؟؟!!
اقای کیم با ناباوری به زانو هاش قدرت داد و بلند شد
¥چکار کردم؟!
«توی اشغال به مبلغ 800 میلیون وون از شرکت دزدی کردی! تو... تو...
نفس عمیق کشید و به سمت صندلی چرم مشکی رنگ رفت
«تو اخراجی! بهت 2 ماه وقت میدم پولو برگردونی.از خونه هم خبری نیست..
از کنار میز سیگار رو برداشت و با فنک، اتشی به سر سیگار میان انگشتانش زد. مثل همون اتشی که وارد قلب اقای کیم زده بود...
۱۰.۵k
۳۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.