Spark Of Hope *Part4
با تمام سرعت میدوید...پاهاش از شدت خستگی زق زق میکرد ولی به راهش ادامه میداد...
دست باد موهای بلند سیاهش رو پریشون میکرد و پوست صورتش از سرما میسوخت...چشم هاش تار میدید و سرش به بدنش سنگینی میکرد
از گوشه ی چشم سایه ای رو دید که نزدیک میشد...و نزدیک تر
پلک هاش رو بهم فشرد و و به پاهاش برای حرکت سریع تر فشار آورد
به یکباره احساس سبکی وجودش را در بر گرفت...احساس معلق بودن...و پوچی...
چشمانش رو باز کرد و با هیچی روبروشد!
...
هیچ چیز...به جز تاریکی...سیاهی...و سکوت...
...
صدای هق هق آرامی از دوردست گوشش رو نوازش میکرد و اون رو به سوی خودش دعوت میکرد...پاهاش از او اطاعت نمیکردند...
در فضای دلگیر و تاریک یک اتاق سرد ایستاده بود و به پیکری در زیر پتو خیره شده بود
صدای گریه های پسر درگوشش طنین می انداخت و روحش رو می خراشید...سعی داشت دهانش رو باز کند و یار آشنا را صدا بزند اما زبانش نمیچرخید
دستش بی اراده به سمت گوشه ی پتو رفت اما به محض لمس گوشه ی پتو اتاق شروع به چرخیدن و محو شدن کرد...
...
خیره به منظره ی دلگیر دریای سیاه رنگ ایستاده بود و و بی اراده اشک میریخت...سینه اش درد میکرد و جای خالی یک قلب درونش پیدا بود...حسی او را به سمت لبه ی پرتگاه میکشید...پاهایش اورا به سمت دریای مرگ میکشاند
وحشت در وجودش جوشید...تلاش میکرد خود را از لبه ی پرتگاه دور کند اما پاهایش از او فرمان نمیبردند...
همه چیز تمام شده بود...در آستانه ی سقوط به آغوش مرگ بود و ناگهان دنیای تاریک برایش بی معنی به نظر میرسید...و مرگ فقط یک اتفاق ساده بود...
*****
***
*
با وحشت تو جاش نیمخیز شد...دونه های درشت عرق از پیشونی به سمت گردنش سرازیر بود و قلبش در حال انفجار...
با چندتا نفس عمیق قلبش رو آروم کرد و ذره ذره وحشت بجا مونده از کابوسش رو از بین برد
نگاهی به اطرافش انداخت و با تعجب متوجه شد که تو اتاق خودش نیست
_هی...بیدار شدی
سرش رو به سمت صدا برگردوند و تعجبش با دیدن پسر جذاب آشنا بیشتر شد
+من...اینجا...
_دیشب یدفه بیهوش شدی...فکر کنم زیاد خورده بودی
تهیونگ اینو گفت و کتابشو زمین گذاشت.کنار پسر چشم آبی که سرش رو بین دستاش گرفته بود نشست
_سردرد داری؟...میخای برات قهوه ای چیزی بیارم
جونگکوک سرش رو به نشونه تایید تکون داد و به بیرون رفتن پسر بزرگتر خیره شد.نگاهش رو دور فضای اتاق چرخوند تا حواسشو از سردرد کوفتی پرت کنه
یه اتاق ساده بود با دکوراسیون سفید.ی میز مطالعه با صندلی راحتی سفید گوشه ی اتاق بود و چندتا کتاب گوشه میز بود.
سرش رو به سمت پنجره ی کنارش چرخوند و به شاخه های درختا که تو دست باد تکون میخوردن نگاه کرد.
همچین منظره ای باید بیرون شهر باشه.
اون دیشب بیخبر از خونه بیرون رفته بود و تا الان حتما پدر و مادرش نگران شده بودن.با این فکر مثل فنر از جاش پرید.بدون توجه به سر و وضعش از اتاق بیرون دوید و پله هارو با دو پایین رفت.
_هی...چیزی شده؟
+پدرو مادرم...اونا خبر ندارن من کجام
تهیونگ خنده تو گلویی کرد.
_نگران نباش میدونن اینجایی
+ها؟
_مامانت زیاد زنگ میزد...منم جوابشو دادمو گفتم پیش منی
جونگکوک گیج ت از این بود که بخاد سوالی بپرسه پس فقط سرشو تکون داد.
_قهوه امادست...ولی اول باید یه دستی به سر و روت بکشی.
پایان پارت4
باید کامنتا 10تا بشه تا پارت بعدیو بزارم
#Spark_of_Hope
#Fan_Fiction
دست باد موهای بلند سیاهش رو پریشون میکرد و پوست صورتش از سرما میسوخت...چشم هاش تار میدید و سرش به بدنش سنگینی میکرد
از گوشه ی چشم سایه ای رو دید که نزدیک میشد...و نزدیک تر
پلک هاش رو بهم فشرد و و به پاهاش برای حرکت سریع تر فشار آورد
به یکباره احساس سبکی وجودش را در بر گرفت...احساس معلق بودن...و پوچی...
چشمانش رو باز کرد و با هیچی روبروشد!
...
هیچ چیز...به جز تاریکی...سیاهی...و سکوت...
...
صدای هق هق آرامی از دوردست گوشش رو نوازش میکرد و اون رو به سوی خودش دعوت میکرد...پاهاش از او اطاعت نمیکردند...
در فضای دلگیر و تاریک یک اتاق سرد ایستاده بود و به پیکری در زیر پتو خیره شده بود
صدای گریه های پسر درگوشش طنین می انداخت و روحش رو می خراشید...سعی داشت دهانش رو باز کند و یار آشنا را صدا بزند اما زبانش نمیچرخید
دستش بی اراده به سمت گوشه ی پتو رفت اما به محض لمس گوشه ی پتو اتاق شروع به چرخیدن و محو شدن کرد...
...
خیره به منظره ی دلگیر دریای سیاه رنگ ایستاده بود و و بی اراده اشک میریخت...سینه اش درد میکرد و جای خالی یک قلب درونش پیدا بود...حسی او را به سمت لبه ی پرتگاه میکشید...پاهایش اورا به سمت دریای مرگ میکشاند
وحشت در وجودش جوشید...تلاش میکرد خود را از لبه ی پرتگاه دور کند اما پاهایش از او فرمان نمیبردند...
همه چیز تمام شده بود...در آستانه ی سقوط به آغوش مرگ بود و ناگهان دنیای تاریک برایش بی معنی به نظر میرسید...و مرگ فقط یک اتفاق ساده بود...
*****
***
*
با وحشت تو جاش نیمخیز شد...دونه های درشت عرق از پیشونی به سمت گردنش سرازیر بود و قلبش در حال انفجار...
با چندتا نفس عمیق قلبش رو آروم کرد و ذره ذره وحشت بجا مونده از کابوسش رو از بین برد
نگاهی به اطرافش انداخت و با تعجب متوجه شد که تو اتاق خودش نیست
_هی...بیدار شدی
سرش رو به سمت صدا برگردوند و تعجبش با دیدن پسر جذاب آشنا بیشتر شد
+من...اینجا...
_دیشب یدفه بیهوش شدی...فکر کنم زیاد خورده بودی
تهیونگ اینو گفت و کتابشو زمین گذاشت.کنار پسر چشم آبی که سرش رو بین دستاش گرفته بود نشست
_سردرد داری؟...میخای برات قهوه ای چیزی بیارم
جونگکوک سرش رو به نشونه تایید تکون داد و به بیرون رفتن پسر بزرگتر خیره شد.نگاهش رو دور فضای اتاق چرخوند تا حواسشو از سردرد کوفتی پرت کنه
یه اتاق ساده بود با دکوراسیون سفید.ی میز مطالعه با صندلی راحتی سفید گوشه ی اتاق بود و چندتا کتاب گوشه میز بود.
سرش رو به سمت پنجره ی کنارش چرخوند و به شاخه های درختا که تو دست باد تکون میخوردن نگاه کرد.
همچین منظره ای باید بیرون شهر باشه.
اون دیشب بیخبر از خونه بیرون رفته بود و تا الان حتما پدر و مادرش نگران شده بودن.با این فکر مثل فنر از جاش پرید.بدون توجه به سر و وضعش از اتاق بیرون دوید و پله هارو با دو پایین رفت.
_هی...چیزی شده؟
+پدرو مادرم...اونا خبر ندارن من کجام
تهیونگ خنده تو گلویی کرد.
_نگران نباش میدونن اینجایی
+ها؟
_مامانت زیاد زنگ میزد...منم جوابشو دادمو گفتم پیش منی
جونگکوک گیج ت از این بود که بخاد سوالی بپرسه پس فقط سرشو تکون داد.
_قهوه امادست...ولی اول باید یه دستی به سر و روت بکشی.
پایان پارت4
باید کامنتا 10تا بشه تا پارت بعدیو بزارم
#Spark_of_Hope
#Fan_Fiction
۲۰.۳k
۰۱ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.