کسی که خانوادم شد p31
ببخشید که واقعا دیر شد و ازتون ممنونم که حمایت کردین واقعا اگه فیک رو یادتون رفته برین و پارت های قبل رو بخونین
( ات ویو )
با بسته شدن در تازه به خودم اومدم.....بلند شدم و به سمت در رفتم....یادم رفت از ارباب بپرسم که چجور مهمونی ایه و باید چجور لباسی بپوشم.....با قرار گرفتن دستم روی در خودش باز شد....عقب رفتم تا با در اصابت نکنم.....خدمتکاری بود که ی پاکت تو دستش بود....
( علامت خدمتکار * )
+ چیزی شده؟
* اه خانوم بفرمائید اینو ارباب دادن و گفتن برای مهمونی امشب اینو بپوشین و ساعت ۱۰ حاضر باشید
+ ۱۰؟ چرا انقدر دیر؟
*خانوم ما خون آشامیم و معمولا مهمونی هامون رو از نیمه شب شروع میکنیم
+ آها که اینطور باشه ممنون
تعظیمی کرد و رفت پاکت رو روی تختم گذاشتم و بدون اینکه از پاکت درش بیارم رفتم و سر میز نشستم هنوز وقت بود پس باید درس هامو کامل میکردم.....
( ۱ ساعت بعد )
کش و قوس به کمرم دادم و به ساعت کوچیک روی میزم نگاه کردم....دیگه بهتر بود برم آماده شم.....به سمت حموم رفتم و زیر دوش ایستادم حموم سر سری ای کردم و از زیر دوش بیرون اومدم.....اب وان رو پر کردم و داخلش نشستم....بوی خوبی میداد بوی رایحه ی گل رز.......
( ۳۰ مین بعد)
حوله رو دور خودم پیچیدم و بیرون اومدم جلوی آینه ی قدی ایستادم و می خواستم حوله رو ول بکنم از تنم که در باز شد......خشک شدم سر جام و به مرد هیکلی ای که توی چار چوب در بود و چشمم از روم برداشته نمی شد خیره شدم....اب دهنمو قورت دادن و به زور دهن باز کردم....
+ چ..چیزی...می خواستین....ارباب؟
وقتی حرفم تمام شد نگاهشو به چشمام داد و همین بیشتر ترسوندم....برق توی چشماش برام ترسناک بود.....به سمتم قدم برداشت آروم آروم...طوری که صدای کفش هاش توی اتاق اکو می شد......
_ مگه نگفتم بهم نگو ارباب جوجه ؟
باز یادم رفت.....این دفعه دیگه نمیبخشه....اب دهنم رو به سختی قورت دادم و حوله ی کوتاهم رو بیشتر به خودم فشار دادم....
+ ب..ببخشید
پشتم ایستاد و دستاش رو دور کمرم حلقه کرد طوری که باعث شد من زیر دستش بلرزم و اون پوزخند بزنه.....کنار گوشم نفس هاشو حس میکردم..... داغ بود....
_ با اینکه میدونی بخششی در کار نیست اما بازم میگی ببخشید؟
با ترس از توی آیینه به چشم هاش نگاه کردم......چیزی جلوی چشمام رو سیاه کرد و باد داغی رو پشت گوشم حس کردم.....قلبم محکم می کوبید به سینم تا ازش در بیاد و از این مرد ترسناک فرار کنه....می خواست منو با این مرد تنها بزاره....
_ اون جوری نگام نکن عروسک...فقط باعث میشی وحشی تر بشم...
بعد از چند لحظه سکوت و دست سردی که روی چشمام بود چیز تیزی رو توی گردنم حس کردم.......از ته دلم جیغ زدم......اشکام تیکه تیکه و با سرعت میریختن و دست ارباب رو خیس می کردن......درد داشت.....با اینکه چند بار اینکار رو کرده بود اما...درد داشت
( ات ویو )
با بسته شدن در تازه به خودم اومدم.....بلند شدم و به سمت در رفتم....یادم رفت از ارباب بپرسم که چجور مهمونی ایه و باید چجور لباسی بپوشم.....با قرار گرفتن دستم روی در خودش باز شد....عقب رفتم تا با در اصابت نکنم.....خدمتکاری بود که ی پاکت تو دستش بود....
( علامت خدمتکار * )
+ چیزی شده؟
* اه خانوم بفرمائید اینو ارباب دادن و گفتن برای مهمونی امشب اینو بپوشین و ساعت ۱۰ حاضر باشید
+ ۱۰؟ چرا انقدر دیر؟
*خانوم ما خون آشامیم و معمولا مهمونی هامون رو از نیمه شب شروع میکنیم
+ آها که اینطور باشه ممنون
تعظیمی کرد و رفت پاکت رو روی تختم گذاشتم و بدون اینکه از پاکت درش بیارم رفتم و سر میز نشستم هنوز وقت بود پس باید درس هامو کامل میکردم.....
( ۱ ساعت بعد )
کش و قوس به کمرم دادم و به ساعت کوچیک روی میزم نگاه کردم....دیگه بهتر بود برم آماده شم.....به سمت حموم رفتم و زیر دوش ایستادم حموم سر سری ای کردم و از زیر دوش بیرون اومدم.....اب وان رو پر کردم و داخلش نشستم....بوی خوبی میداد بوی رایحه ی گل رز.......
( ۳۰ مین بعد)
حوله رو دور خودم پیچیدم و بیرون اومدم جلوی آینه ی قدی ایستادم و می خواستم حوله رو ول بکنم از تنم که در باز شد......خشک شدم سر جام و به مرد هیکلی ای که توی چار چوب در بود و چشمم از روم برداشته نمی شد خیره شدم....اب دهنمو قورت دادن و به زور دهن باز کردم....
+ چ..چیزی...می خواستین....ارباب؟
وقتی حرفم تمام شد نگاهشو به چشمام داد و همین بیشتر ترسوندم....برق توی چشماش برام ترسناک بود.....به سمتم قدم برداشت آروم آروم...طوری که صدای کفش هاش توی اتاق اکو می شد......
_ مگه نگفتم بهم نگو ارباب جوجه ؟
باز یادم رفت.....این دفعه دیگه نمیبخشه....اب دهنم رو به سختی قورت دادم و حوله ی کوتاهم رو بیشتر به خودم فشار دادم....
+ ب..ببخشید
پشتم ایستاد و دستاش رو دور کمرم حلقه کرد طوری که باعث شد من زیر دستش بلرزم و اون پوزخند بزنه.....کنار گوشم نفس هاشو حس میکردم..... داغ بود....
_ با اینکه میدونی بخششی در کار نیست اما بازم میگی ببخشید؟
با ترس از توی آیینه به چشم هاش نگاه کردم......چیزی جلوی چشمام رو سیاه کرد و باد داغی رو پشت گوشم حس کردم.....قلبم محکم می کوبید به سینم تا ازش در بیاد و از این مرد ترسناک فرار کنه....می خواست منو با این مرد تنها بزاره....
_ اون جوری نگام نکن عروسک...فقط باعث میشی وحشی تر بشم...
بعد از چند لحظه سکوت و دست سردی که روی چشمام بود چیز تیزی رو توی گردنم حس کردم.......از ته دلم جیغ زدم......اشکام تیکه تیکه و با سرعت میریختن و دست ارباب رو خیس می کردن......درد داشت.....با اینکه چند بار اینکار رو کرده بود اما...درد داشت
۷۶.۳k
۱۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.