فیک کوک (ناخواسته)پارت۱۳
از زبان ا/ت
بابام گفت : ا/ت منو مامانت یه تصمیمی گرفتیم
با تعجب نگاشون کردم همونطور که داشتم غذام رو می جویدم گفتم : خب..چه تصمیمی
بابام گفت : راستش دیگه وقتشه استراحت کنم پس میخوام تمام و کمال شرکت رو در اختیارت بزارم
با این حرفش غذا پرید تو گلوم خدمتکار فوراً اومد زد پشتم و بهم آب داد...بعد از خوردن آب گفتم : بابا من نمیتونم من هنوز ۲۱ سالمه آخه یه دختره ۲۱ ساله چقدر میتونه قدرت داشته باشه تازه من بی تجربه تر از هرکسی هستم
مادرم گفت : دخترم تو خودتو به ما خیلی وقته ثابت کردی ما بهت اعتماد کامل داریم مطمئنیم که از پس شرکت هم بر میای
سرم رو انداختم پایین و گفتم : میشه بهم فرصت بدین فکر کنم ؟ بابام گفت : آره بهتره بهش فکر کنی اگر به نتیجهای نرسیدی هم مشکلی نیست راحتی و خوشحالی تو آرزوی ماست
لبخند بی جونی زدم و بلند شدم رفتم توی اتاقم گوشیم رو خاموش کردم میخوام تا شب فکر کنم...بلند شدم توی اتاقم قدم رو میرفتم..من میتونم؟ یا نمیتونم ؟
من تجربه چندانی ندارم پس..نه صبر کن مامانم گفت بهم اطمینان دارن پس منم همه تلاشم رو میکنم...تازه میتونم خودمو جلوی جونگ کوک قدرتمند نشون بدم.. آره همینه قبول میکنم و با تمام وجودم شرکت رو به بالا ترین نقاط می رسونم...در طول روز فقط فکر کردم تا شب شد..با پدرم صحبت کردم..قبول کردم پدرم هم گفت از فردا منو قراره به عنوان رییس شرکت معرفی کنه
(فردا )
از زبان ا/ت
کلی خبرنگار اومده بودن اتاق کنفرانس همه کسایی که تو شرکت کار میکردن هم جمع شده بودن..منم یه پیراهن کوتاه مخمل زرشکی پوشیده بودم موهام رو هم از بالا بسته بودم پدرم رفت پشت میکروفن و بعده کلی سخنرانی گفت : از امروز به بعد این شرکت یه رییس جدید خواهد داشت
همهمه ها شروع شد خبرنگار ها باهم پچ پچ میکردن که پدرم گفت : از امروز دخترم کیم ا/ت ریاست شرکت رو به دست میگیره..بعد از اینکه خبرنگارا کلی عکس گرفتن و سوال پرسیدن جلسه تموم شد مطمئنم قراره عکسا و خبرا رو همه جا پخش کنن
بابام گفت : ا/ت منو مامانت یه تصمیمی گرفتیم
با تعجب نگاشون کردم همونطور که داشتم غذام رو می جویدم گفتم : خب..چه تصمیمی
بابام گفت : راستش دیگه وقتشه استراحت کنم پس میخوام تمام و کمال شرکت رو در اختیارت بزارم
با این حرفش غذا پرید تو گلوم خدمتکار فوراً اومد زد پشتم و بهم آب داد...بعد از خوردن آب گفتم : بابا من نمیتونم من هنوز ۲۱ سالمه آخه یه دختره ۲۱ ساله چقدر میتونه قدرت داشته باشه تازه من بی تجربه تر از هرکسی هستم
مادرم گفت : دخترم تو خودتو به ما خیلی وقته ثابت کردی ما بهت اعتماد کامل داریم مطمئنیم که از پس شرکت هم بر میای
سرم رو انداختم پایین و گفتم : میشه بهم فرصت بدین فکر کنم ؟ بابام گفت : آره بهتره بهش فکر کنی اگر به نتیجهای نرسیدی هم مشکلی نیست راحتی و خوشحالی تو آرزوی ماست
لبخند بی جونی زدم و بلند شدم رفتم توی اتاقم گوشیم رو خاموش کردم میخوام تا شب فکر کنم...بلند شدم توی اتاقم قدم رو میرفتم..من میتونم؟ یا نمیتونم ؟
من تجربه چندانی ندارم پس..نه صبر کن مامانم گفت بهم اطمینان دارن پس منم همه تلاشم رو میکنم...تازه میتونم خودمو جلوی جونگ کوک قدرتمند نشون بدم.. آره همینه قبول میکنم و با تمام وجودم شرکت رو به بالا ترین نقاط می رسونم...در طول روز فقط فکر کردم تا شب شد..با پدرم صحبت کردم..قبول کردم پدرم هم گفت از فردا منو قراره به عنوان رییس شرکت معرفی کنه
(فردا )
از زبان ا/ت
کلی خبرنگار اومده بودن اتاق کنفرانس همه کسایی که تو شرکت کار میکردن هم جمع شده بودن..منم یه پیراهن کوتاه مخمل زرشکی پوشیده بودم موهام رو هم از بالا بسته بودم پدرم رفت پشت میکروفن و بعده کلی سخنرانی گفت : از امروز به بعد این شرکت یه رییس جدید خواهد داشت
همهمه ها شروع شد خبرنگار ها باهم پچ پچ میکردن که پدرم گفت : از امروز دخترم کیم ا/ت ریاست شرکت رو به دست میگیره..بعد از اینکه خبرنگارا کلی عکس گرفتن و سوال پرسیدن جلسه تموم شد مطمئنم قراره عکسا و خبرا رو همه جا پخش کنن
۱۱۶.۱k
۱۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.