پارت۴۲-نفوذ
یونا ویو*
با ماریا داشتیم دنبال کوک و سورا میگشتیم مراسم شورت شده بود و اونا نبودن
و برای اخرین حدس رفتیم سمت دفتر سورا و در رو اروم باز کردم که صدا نره
یه دفعه چیزی دیدم که بلافاصله گوشیم رو دراوردم و فیلم گرفتم
-عاشقتم کوچولو
و بعد همو میبوسن
تا ده دقیقه کارشون ادامه پیدا کرد و اصلا متوجه حضور من و ماریا نشدن و پسرا هم اومده بودن پیشمون
یه دفعه کوک جدا شد و قبل اینکه بتونیم از اتاق بریم بیرون مارو دیدن توقع داشتم کوک دعوامون کنه اما انگار بیشتر خجالت کشیده بود و لپاش گل انداخته بود
¶پسر الان داری خجالت میکشی؟
-ااا.. ن.. نه
¶اشکال نداره پیش میاد مثل سری اول من و ته
€راست میگه هیچی به بدیه اون نبود
+حالا گذشته دیگه
¢چقدر حرف میزنن مراسم نیم ساعته شروع شده
+وایی خاک تو سرم یادم رفته بود
و رفتن مراسم و و بعد تموم شدن مراسم هرکی رفت خونه خودش مثل همیشه اروم خوابیدن
دیگه از فرداش هردوشون میرفتن سرکار و زندگی خوبی داشتن و همینطور هفته ها گذشت تا روز یک روز که اتفاقی دوست داشتنی و خیلی خوب تو زندگیش میوفته
کوک ویو*
امروز روز تعطیل بود و من و سورا راحت خوابیده بودیم
صب از خواب بیدار شدم و داشتم صورت سورا رو نگاه میکردم
اخه چقدر دوست داشتینه یه دفعه لبخند زدن دلم براش ضعف رفت
-وای دختر اینجوری نخند اگه من قلبم وایسه تو میای دیه میدی؟ *اروم و زیر لب
و خیلی اروم پیشونیش رو بوس میکنه
-میدونی چیه عاشقتم انقدری که نمیزارم حتی یه نفر بهت دست بزنه
اگه یروز گم بشی حاضرم کهکشان راه شیری رو هزار بار بگردم تا پیدات کنم
+فعلا که تو زیبایی تو گم شدن
-بیداری؟
+مگه جذابیتت میزاره بخوابم؟
-اینقد خودشیرینی نکن
تا دو دقیقه پیش یجوری خوابیده بودی بمب هم زیر سرت می ترکوندن بیدار نمیشدی
+خسته بودم خب
-میدونم
همینطور داشتیم صحبت میکردیم که یهو دیدم رنگ سورا پرید
-سورا حالت خوبه؟
یه فعلا دویید سمت دسشویی
و کلی بالا اورد( گلاب به گل روی صورتتون)
+کوک
-همونیه که من فکر میکنم؟
+شاید
-وای خدایا دارم بابا میشم*خوشحال
دوست دارم یه دختر بیارم
نه نه یه پسر
+من باید بچه رو بیارم نه تو*خنده
-به هر حال من تخمش رو شکمت میکارم
+ایش از خود راضی
-وای خیلی خوبه که دقیقا یه هفته قبل از عروسیمون همچین خبری شنیدم
... یه هفته بعد -شب عروسی....
( گایز دستم درد میکنه خودتون تصور کنین اینا اماده شدن و رفتن و بعد مراسم برگشتن-عکس میزارم)( اینا رو کات میکنم چون داستان اصلی هنوز مونده تا شروع بشه)
امشب شب عروسیم با تنها عشق زندگیم بود
با کسی که بچم تو شکمش بود
این خیلی شبه مهمیه و قراره بهترین اتفاق زندگیم باشه
رفتم دنبال سورا تو ارایشگاه
تا اومد بیرون دهنم قفل کرد
با ماریا داشتیم دنبال کوک و سورا میگشتیم مراسم شورت شده بود و اونا نبودن
و برای اخرین حدس رفتیم سمت دفتر سورا و در رو اروم باز کردم که صدا نره
یه دفعه چیزی دیدم که بلافاصله گوشیم رو دراوردم و فیلم گرفتم
-عاشقتم کوچولو
و بعد همو میبوسن
تا ده دقیقه کارشون ادامه پیدا کرد و اصلا متوجه حضور من و ماریا نشدن و پسرا هم اومده بودن پیشمون
یه دفعه کوک جدا شد و قبل اینکه بتونیم از اتاق بریم بیرون مارو دیدن توقع داشتم کوک دعوامون کنه اما انگار بیشتر خجالت کشیده بود و لپاش گل انداخته بود
¶پسر الان داری خجالت میکشی؟
-ااا.. ن.. نه
¶اشکال نداره پیش میاد مثل سری اول من و ته
€راست میگه هیچی به بدیه اون نبود
+حالا گذشته دیگه
¢چقدر حرف میزنن مراسم نیم ساعته شروع شده
+وایی خاک تو سرم یادم رفته بود
و رفتن مراسم و و بعد تموم شدن مراسم هرکی رفت خونه خودش مثل همیشه اروم خوابیدن
دیگه از فرداش هردوشون میرفتن سرکار و زندگی خوبی داشتن و همینطور هفته ها گذشت تا روز یک روز که اتفاقی دوست داشتنی و خیلی خوب تو زندگیش میوفته
کوک ویو*
امروز روز تعطیل بود و من و سورا راحت خوابیده بودیم
صب از خواب بیدار شدم و داشتم صورت سورا رو نگاه میکردم
اخه چقدر دوست داشتینه یه دفعه لبخند زدن دلم براش ضعف رفت
-وای دختر اینجوری نخند اگه من قلبم وایسه تو میای دیه میدی؟ *اروم و زیر لب
و خیلی اروم پیشونیش رو بوس میکنه
-میدونی چیه عاشقتم انقدری که نمیزارم حتی یه نفر بهت دست بزنه
اگه یروز گم بشی حاضرم کهکشان راه شیری رو هزار بار بگردم تا پیدات کنم
+فعلا که تو زیبایی تو گم شدن
-بیداری؟
+مگه جذابیتت میزاره بخوابم؟
-اینقد خودشیرینی نکن
تا دو دقیقه پیش یجوری خوابیده بودی بمب هم زیر سرت می ترکوندن بیدار نمیشدی
+خسته بودم خب
-میدونم
همینطور داشتیم صحبت میکردیم که یهو دیدم رنگ سورا پرید
-سورا حالت خوبه؟
یه فعلا دویید سمت دسشویی
و کلی بالا اورد( گلاب به گل روی صورتتون)
+کوک
-همونیه که من فکر میکنم؟
+شاید
-وای خدایا دارم بابا میشم*خوشحال
دوست دارم یه دختر بیارم
نه نه یه پسر
+من باید بچه رو بیارم نه تو*خنده
-به هر حال من تخمش رو شکمت میکارم
+ایش از خود راضی
-وای خیلی خوبه که دقیقا یه هفته قبل از عروسیمون همچین خبری شنیدم
... یه هفته بعد -شب عروسی....
( گایز دستم درد میکنه خودتون تصور کنین اینا اماده شدن و رفتن و بعد مراسم برگشتن-عکس میزارم)( اینا رو کات میکنم چون داستان اصلی هنوز مونده تا شروع بشه)
امشب شب عروسیم با تنها عشق زندگیم بود
با کسی که بچم تو شکمش بود
این خیلی شبه مهمیه و قراره بهترین اتفاق زندگیم باشه
رفتم دنبال سورا تو ارایشگاه
تا اومد بیرون دهنم قفل کرد
۵.۹k
۳۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.