عشق تمام نشدنى(پارت يك)

سلام اسم من كيم ا.ت است و ١٧ سالمه
بايد برم دانشگاه پس خيلى سريع حاضر شدم و صبحونه خوردم و رفتم دانشگاه و بازم تهيونگ رو ميبينم البته من اصلا عاشقش نيستم و چون فاميلمون هست باهاش حرف مى زنم تازه اونم خيلى كم چون همه دخترا دوسش دارن و ميرن
سمتش و من اصلا خوشم نمى ايد هر چند كه مادر و پدر هاى جفتمون مى خوان كه ما باهم ازدواج كنيم ولى خودمون نمى خواهيم البته تهيونگ بدش نمى ايد كه با من ازدواج كنه بخاطر همين قراره جمعه بيان خواستگارى و بايد برم خونه مادر پدرم چون من يك خونه جدا دارم و با مادر پدرم توى يك خونه نيستم امروز چهارشنبه است و دو روز مانده تا خواستگارى(گوشى ا.ت زنگ خورد)
(علامت ا.ت * علامت تهيونگ&)
*سلام
&سلام ا.ت خوبى؟
*اره ممنون كارى داشتى؟
&اره خواستم بگم امروز مياى باهم بريم بار؟
*براى چى؟
&به عنوان همسر ايندم بريم ديگه
*از كجا مى دونى جواب من بله است؟
&بهتره كه باشه ولى كلا مياى بريم؟
*ساعت چند؟
&٧ خوبه؟ ٧ بريم تا ٢ نصفه شب
*تا دو شب خيلى دير ميشه نمى تونم اون موقع برگردم خونه
&قرار نيست خودت برگردى من ميام دنبالت خودم هم برت مى گردونم
*باشه كى مياى؟
&شيش و نيم
*باشه ميبينمت باى
&باى