پارت9
سویون:اممم...بله؟
یونجون:منو ببر پیش سوبینی...عه نه چیزه سوبین
سویون از حرف یونجون لبخند محوی زد:باشه بیا
بومگیو در همون لحظه که دید سویون داره با یونجون حرف میزنه ترسید که سویون از یونجون خوشش بیاد و تا جایی که اون دوتا وایستادند دوید و نفس نفس زنان:سویون میشه منم بیام؟
سویون:اوه بله...حتما
***
سویون:خب رسیدیم صبر کنین در رو باز کنم
سویون در رو باز کرد و رفتند تو خونه
سویون که دید سوبین نیست ترسید ولی وقتی رفت توی اتاق دید که سوبین مثل یه نینی کوچولو خوابیده
یونجون با دیدن سوبین زمزمه کرد:واییی...چه کیوته
سویون با شنیدن حرف یونجون یواشکی خندید
سوبین با شنیدن صدای پا ها شون بیدار شد:سلام اومدی آبجی
سوبین که یونجون و بومگیو رو دید یهو بلند شد و سلام داد
یونجون از سر نگرانی پرسید:سو...سوبین حالت خوبه؟
سوبین که یه ذره خجالت کشیده بود:بله...حالم خوبه
یونجون که دید سوبین راحت نیست:نمیخواد رسمی صحبت کنی
سوبین که یکم از یونجون خوشش میومد با این حرف یونجون لبخند محوی زد
یونجون:منو ببر پیش سوبینی...عه نه چیزه سوبین
سویون از حرف یونجون لبخند محوی زد:باشه بیا
بومگیو در همون لحظه که دید سویون داره با یونجون حرف میزنه ترسید که سویون از یونجون خوشش بیاد و تا جایی که اون دوتا وایستادند دوید و نفس نفس زنان:سویون میشه منم بیام؟
سویون:اوه بله...حتما
***
سویون:خب رسیدیم صبر کنین در رو باز کنم
سویون در رو باز کرد و رفتند تو خونه
سویون که دید سوبین نیست ترسید ولی وقتی رفت توی اتاق دید که سوبین مثل یه نینی کوچولو خوابیده
یونجون با دیدن سوبین زمزمه کرد:واییی...چه کیوته
سویون با شنیدن حرف یونجون یواشکی خندید
سوبین با شنیدن صدای پا ها شون بیدار شد:سلام اومدی آبجی
سوبین که یونجون و بومگیو رو دید یهو بلند شد و سلام داد
یونجون از سر نگرانی پرسید:سو...سوبین حالت خوبه؟
سوبین که یه ذره خجالت کشیده بود:بله...حالم خوبه
یونجون که دید سوبین راحت نیست:نمیخواد رسمی صحبت کنی
سوبین که یکم از یونجون خوشش میومد با این حرف یونجون لبخند محوی زد
۱.۰k
۰۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.