پارت 11
یعنی واقعا برای یه ماساژ انقدر بهش استرس وارد کرده بود؟ واقعا مسخرس...
-شو... شوخی میکنی؟
-عام بزار فکر کنم... نه!
یهو زد زیر خنده و باعث خنده ی تهیونگ هم شد.
-یعنی... یعنی... تو فقط میخواستی منو ماساژ بدی؟ چرا؟
-چون اون مرتیکه وحشی کوبوندت روی زمین. احساس میکنم دندت یکم آسیب دیده و نیاز به ماساژ داره.
-مم... ممنونم... اما...
-یه چیزی هست که باید بهت بگم.
-چی؟
-تو الان اینجا به عنوان هرزه زندگی میکنی... که من مطمئنم تو هرزه نیستی ولی بهرحال برای اینکار تورو اینجا اوردن. نگران این موضوع هم نباش چون من هیچ آسیبی بهت نمیرسونم. تو اینجا زندگی میکنی و من هم ظهر ها میام پیشت و ناهار و یه سری خرت و پرت بهت میدم... اگرم کوک اومد اینجا، توی کمد قایم شو تا فکرکنه من بردمت خونه خودم... عام...
دیگه حرفی نمیمونه ولی در مورد پول...
-میتونید... میتونید برام... یه کار پیدا کنید؟ مهم نیست سنگینه یا برای مرداست... فقط پول توش باشه... من اگه میخوام اینجا زندگی کنم باید بهتون مبلغی رو بپردازم مگه نه؟
-نه!
قاطعانه و جدی گفت و باعث شد دل کارلا لرزی بگیره.
-تو اینجا زندگی میکنی و پولی هم نمیدی و نیازی نیست هم کار پیدا کنی چون اون بیرون پر از گرگ های وحشی ایه که فقط دنبال همچین دختری مثل تو(منظورش پاک و مظلوم عه) هستند... نباید اینو بگم اما وقتی به خونه ی من پناه اوردی و حتی شب هم توش موندی، یعنی به خود من پناه اوردی! یعنی منو به عنوان کسی که بهش اعتماد میکنی، میبینی! نمیتونم از اعتمادت سواستفاده کنم و بزارم بری جایی کار کنی که پر از وحشی و آدمایی ان که فقط دنبال به فاک دادن آدمایی مثل تواند!
حقیقتا برگاش ریخته بود! کسی که حتی 15 ساعت هم نمیشناختش، انقدر سرش غیرتی بود؟ خیلی حس خوبی داشت! فکر کن... هیچکس 22 سال تورو آدم حساب نکنه و بهت اهمیت نده، بعد یه پسر غریبه، که تا حدودی آشنا حساب میشه، انقدر تو براش مهم باشی و سرت غیرتی باشه! حس قدرت بهش دست داده بود...
-او... اوپا چرا... عص... عصبانی میشی؟ بخ... بخدا من فقط... نخواستم سربار باشم... هم... همین!
-عاه... کارلا من معذرت میخوام کنترلم رو از دست دادم...
-مشکلی نیست بهر حال شما نگران من بودید.
-درسته نگرانتم... خیلیم نگرانتم...
-گفتید 24 سالتونه درسته؟
-درسته... 30 دسامبر 1998 بدنیا اومدم. تو چطور؟
-عام... من... خب طبق تاریخی که میدونم فیکه و توی شناسناممه، 15 دسامبر 2000 بدنیا اومدم.
-منظورت چیه؟
-من... خب... اصلا معلوم نیست که چه سالی بدنیا اومدم... پدر بزرگم میگفت: مادرت بهمون میگفت بچه توی دسامبر بدنیا میاد. ماهم خوشحال بودیم که هرچه زود تر داری بدنیا میای... اما
توی ماه فوریه که بهش سر زدیم و فهمیدیم بچه سالم توی اینچئون بدنیا اومده، یه چیزی عجیب بود. تو هنوز خیلی کوچولو موچولو بودی. میشه گفت شبیه روزی که به دنیا اومدی، بودی. صورتت اصلا تغییر نکرده بود در حالی که اون موقع باید سه ماهت میبود و باید حد اقل یه تغییری توی قیافه و اندامت ایجاد میشد. اما مشخص بودکه تو هنوز نوزاد بودی. تازه به دنیا اومده بودی... هیچکس نفهمید داستان پشت زندگی تو چیه و تاریخ دقیق تولدت کیه!
-ممکنه پدر بزرگت اشتباه کرده باشه!
-شاید... اما من حسش میکردم... حس میکردم که قدرت بدنیم مثل بقیه ی همسن و سالیام نیست... هوف اصلا نمیدونم... همیشه بهش فکر میکنم اما به جوابی نمیرسم...
-مگه میشه یه مادر بچشو 12 ماه توی شکمش نگه داره؟
-همینش عجیبه.
-نکنه.... نکنه تو ماورائ الطبیعه هستی؟!
-فیلم اکشن زیاد میبینی مگه نه؟
-اوهوم.
-معلومه...
-شو... شوخی میکنی؟
-عام بزار فکر کنم... نه!
یهو زد زیر خنده و باعث خنده ی تهیونگ هم شد.
-یعنی... یعنی... تو فقط میخواستی منو ماساژ بدی؟ چرا؟
-چون اون مرتیکه وحشی کوبوندت روی زمین. احساس میکنم دندت یکم آسیب دیده و نیاز به ماساژ داره.
-مم... ممنونم... اما...
-یه چیزی هست که باید بهت بگم.
-چی؟
-تو الان اینجا به عنوان هرزه زندگی میکنی... که من مطمئنم تو هرزه نیستی ولی بهرحال برای اینکار تورو اینجا اوردن. نگران این موضوع هم نباش چون من هیچ آسیبی بهت نمیرسونم. تو اینجا زندگی میکنی و من هم ظهر ها میام پیشت و ناهار و یه سری خرت و پرت بهت میدم... اگرم کوک اومد اینجا، توی کمد قایم شو تا فکرکنه من بردمت خونه خودم... عام...
دیگه حرفی نمیمونه ولی در مورد پول...
-میتونید... میتونید برام... یه کار پیدا کنید؟ مهم نیست سنگینه یا برای مرداست... فقط پول توش باشه... من اگه میخوام اینجا زندگی کنم باید بهتون مبلغی رو بپردازم مگه نه؟
-نه!
قاطعانه و جدی گفت و باعث شد دل کارلا لرزی بگیره.
-تو اینجا زندگی میکنی و پولی هم نمیدی و نیازی نیست هم کار پیدا کنی چون اون بیرون پر از گرگ های وحشی ایه که فقط دنبال همچین دختری مثل تو(منظورش پاک و مظلوم عه) هستند... نباید اینو بگم اما وقتی به خونه ی من پناه اوردی و حتی شب هم توش موندی، یعنی به خود من پناه اوردی! یعنی منو به عنوان کسی که بهش اعتماد میکنی، میبینی! نمیتونم از اعتمادت سواستفاده کنم و بزارم بری جایی کار کنی که پر از وحشی و آدمایی ان که فقط دنبال به فاک دادن آدمایی مثل تواند!
حقیقتا برگاش ریخته بود! کسی که حتی 15 ساعت هم نمیشناختش، انقدر سرش غیرتی بود؟ خیلی حس خوبی داشت! فکر کن... هیچکس 22 سال تورو آدم حساب نکنه و بهت اهمیت نده، بعد یه پسر غریبه، که تا حدودی آشنا حساب میشه، انقدر تو براش مهم باشی و سرت غیرتی باشه! حس قدرت بهش دست داده بود...
-او... اوپا چرا... عص... عصبانی میشی؟ بخ... بخدا من فقط... نخواستم سربار باشم... هم... همین!
-عاه... کارلا من معذرت میخوام کنترلم رو از دست دادم...
-مشکلی نیست بهر حال شما نگران من بودید.
-درسته نگرانتم... خیلیم نگرانتم...
-گفتید 24 سالتونه درسته؟
-درسته... 30 دسامبر 1998 بدنیا اومدم. تو چطور؟
-عام... من... خب طبق تاریخی که میدونم فیکه و توی شناسناممه، 15 دسامبر 2000 بدنیا اومدم.
-منظورت چیه؟
-من... خب... اصلا معلوم نیست که چه سالی بدنیا اومدم... پدر بزرگم میگفت: مادرت بهمون میگفت بچه توی دسامبر بدنیا میاد. ماهم خوشحال بودیم که هرچه زود تر داری بدنیا میای... اما
توی ماه فوریه که بهش سر زدیم و فهمیدیم بچه سالم توی اینچئون بدنیا اومده، یه چیزی عجیب بود. تو هنوز خیلی کوچولو موچولو بودی. میشه گفت شبیه روزی که به دنیا اومدی، بودی. صورتت اصلا تغییر نکرده بود در حالی که اون موقع باید سه ماهت میبود و باید حد اقل یه تغییری توی قیافه و اندامت ایجاد میشد. اما مشخص بودکه تو هنوز نوزاد بودی. تازه به دنیا اومده بودی... هیچکس نفهمید داستان پشت زندگی تو چیه و تاریخ دقیق تولدت کیه!
-ممکنه پدر بزرگت اشتباه کرده باشه!
-شاید... اما من حسش میکردم... حس میکردم که قدرت بدنیم مثل بقیه ی همسن و سالیام نیست... هوف اصلا نمیدونم... همیشه بهش فکر میکنم اما به جوابی نمیرسم...
-مگه میشه یه مادر بچشو 12 ماه توی شکمش نگه داره؟
-همینش عجیبه.
-نکنه.... نکنه تو ماورائ الطبیعه هستی؟!
-فیلم اکشن زیاد میبینی مگه نه؟
-اوهوم.
-معلومه...
۸.۷k
۲۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.