p20
"شب"
"کوک"
رفتم سمت اتاق بانو کیم..درو باز کردم اتاق تاریک بود..فهمیدم خوابه..پتو رو از پاهاش کشیدم...پاهاش مثل یخ سرد بود..لاغر و از کف دستم هم کوچیکترن
دستکشمو پوشیدم و اماده بودم تا پاهاشو قطع کنم
فلش بک-------
ات :*ذوق* نگا کنین..من دارم راه میرم
پایان فلش بک____
چرا این الان باید به یادم بیاد؟
ذوق و خوشحالیش به امید اینکه بدون دارو،بدون کمک..مثل همه ما بتونه راه بره...با قطع کردن پاهاش تمام رویاش...فقد یه رویا باقی میمونه..
فلش بک____
ات : هی کوک...گریه نکن..فقد دخترای ضعیف و ناتوان گریه میکنن
_______
ات : اینقد به خودت سخت نگیر
پایان فلش بک _______
کوک :*گریه*..من...نمیتونم..نمیتونم تورو بکشم
دستکشمودر اوردمو و پرت کردم که باعث صدای بلندی شد..
بانو کیم با ترس از خواب بلند شد و شمع روشن کرد
ات : وای خدا..کوک ترسوندی منو...هی چرا داری گریه میکنی؟بیا اینجا ببینم
کوک :....
رفتم سمتش و محکم بغلش کردم
یعنی این همه وقت من یه احمق بیشتر نبودم..الان حقیقت رو دارم میفعمم...کسی که حق مردن داره بانو کیم نیس...کسی که باید مجازات بشه...کسی جز مین یونگی نیس...تمام فکرم شده بود..ثروت،حکومت،بیرحمی
با یه خانواده ثروت هم داری
با خانواده مستونی حکمت کنی
ولی..بیرحمی برای چیه
وقتی بانو کیم با محبت کردن به مردمش حس و حال خوبی داره...پس حتما یه چیز زیباتر از بیرحمیه
خانواده من همیشه پیشم بودم و نمیدونستم...اون از اینکه من محافظشم خوشحاله و مثل یه دوست وفادار بام رفتار میکنه...ولی من...من این همه مدت فقد به فکر کشتنش بودم....
کوک : بانو کیم...هق..متاسفم...
ات : هوم؟
کوک : بابت همه چی متاسفم...هیچ وقت یه محافظ خوبی براتون نبودم..هق..هق...
ات : کوک نمیفهمم داری درباره چی حرف میزنی...بیا بریم بیرون اتاق تاریکه
"ات"
دست کوک رو گرفتم و رفتیم پایین..همه بیدار بودن...میخواستم کوک رو یه جا تنها ببرم..ولی ایستاد..
تا خواستم حرفی بزنم زانو زد و سرشو به زمین کوبید
ات : جونگ کوک این چه کاریه داری میکنی
کوک : مجازاتمو قبول میکنم بانو کیم...اعتراف میکنم..من محافظ خوبی برای شما نبودم...
ات : جونگ کوک این چه حرفیه من خیلی ازت راضیم
کوک : اخه کدوم محافظ بخواد ملکشو بکشه!*داد و گریه *
با حرفش خودم و تمام حاضرین در قصر شوکه بهش خیره شده بودیم
"کوک"
رفتم سمت اتاق بانو کیم..درو باز کردم اتاق تاریک بود..فهمیدم خوابه..پتو رو از پاهاش کشیدم...پاهاش مثل یخ سرد بود..لاغر و از کف دستم هم کوچیکترن
دستکشمو پوشیدم و اماده بودم تا پاهاشو قطع کنم
فلش بک-------
ات :*ذوق* نگا کنین..من دارم راه میرم
پایان فلش بک____
چرا این الان باید به یادم بیاد؟
ذوق و خوشحالیش به امید اینکه بدون دارو،بدون کمک..مثل همه ما بتونه راه بره...با قطع کردن پاهاش تمام رویاش...فقد یه رویا باقی میمونه..
فلش بک____
ات : هی کوک...گریه نکن..فقد دخترای ضعیف و ناتوان گریه میکنن
_______
ات : اینقد به خودت سخت نگیر
پایان فلش بک _______
کوک :*گریه*..من...نمیتونم..نمیتونم تورو بکشم
دستکشمودر اوردمو و پرت کردم که باعث صدای بلندی شد..
بانو کیم با ترس از خواب بلند شد و شمع روشن کرد
ات : وای خدا..کوک ترسوندی منو...هی چرا داری گریه میکنی؟بیا اینجا ببینم
کوک :....
رفتم سمتش و محکم بغلش کردم
یعنی این همه وقت من یه احمق بیشتر نبودم..الان حقیقت رو دارم میفعمم...کسی که حق مردن داره بانو کیم نیس...کسی که باید مجازات بشه...کسی جز مین یونگی نیس...تمام فکرم شده بود..ثروت،حکومت،بیرحمی
با یه خانواده ثروت هم داری
با خانواده مستونی حکمت کنی
ولی..بیرحمی برای چیه
وقتی بانو کیم با محبت کردن به مردمش حس و حال خوبی داره...پس حتما یه چیز زیباتر از بیرحمیه
خانواده من همیشه پیشم بودم و نمیدونستم...اون از اینکه من محافظشم خوشحاله و مثل یه دوست وفادار بام رفتار میکنه...ولی من...من این همه مدت فقد به فکر کشتنش بودم....
کوک : بانو کیم...هق..متاسفم...
ات : هوم؟
کوک : بابت همه چی متاسفم...هیچ وقت یه محافظ خوبی براتون نبودم..هق..هق...
ات : کوک نمیفهمم داری درباره چی حرف میزنی...بیا بریم بیرون اتاق تاریکه
"ات"
دست کوک رو گرفتم و رفتیم پایین..همه بیدار بودن...میخواستم کوک رو یه جا تنها ببرم..ولی ایستاد..
تا خواستم حرفی بزنم زانو زد و سرشو به زمین کوبید
ات : جونگ کوک این چه کاریه داری میکنی
کوک : مجازاتمو قبول میکنم بانو کیم...اعتراف میکنم..من محافظ خوبی برای شما نبودم...
ات : جونگ کوک این چه حرفیه من خیلی ازت راضیم
کوک : اخه کدوم محافظ بخواد ملکشو بکشه!*داد و گریه *
با حرفش خودم و تمام حاضرین در قصر شوکه بهش خیره شده بودیم
۱۲.۹k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.