فیک That's everything to me🤍🧚🏻♀️پارت⁵⁶
کوک « همه رفتیم و سر جا هامون نشستیم.....
نامجون « خب اینو بگم که رفتن یهویی میا نقشه ما بود اما خب خودش یه کارایی سر خود انجام داده که بعدا خدمتش میرسیم......فعلا حق نداری بری بیمارستان تا بعد
میا « اما
تهیونگ « نگاه برزخی بهش انداختم که ساکت شد و عمو نامجون ادامه داد
نامجون « خوشبختانه هی جاعه رئیس گروه نقاب ها دستگیر شده و هیون هم توی بیمارستان تحت مراقبت شدیده.....این یعنی عملیات موفقیت آمیز بوده و دیگه خطری شما رو تهدید نمیکنه......
آیو « یعنی الان دیگه محافظ نمیخوایم
نامجون « چرا اونا رو دارین...چون کوک و تهیونگ پلیسن و ممکنه برای تحت فشار قرار دادنشون از شما استفاده کنن
آیو « فاخ...
هیون « خب ما میریم شرکت شما هم به کاراتون برسید.....میا تو هم فکر اینکه بری بیمارستان رو از سرت بیرون کن....
میا « کلافه سرم رو توی دستام گرفتم و همه رفتن و فقط منو و تهیونگ موندیم.....
تهیونگ « خب.......حالا من موندم و تو.....میدونی چقدر ترسیدم وقتی اون اسلحه رو روی قلبت دیدم دیوونه؟؟
میا « خب تنها راهی بود تا هیون رو نگه دارم....تازه باحالم بود
تهیونگ « باحال بود؟ میا بشدت قلقلکی بود و به نظرم این برای تنبیه اش خیلی خوب بود....اوفتادم دنبالش و گرفتمش....
میا « یاعععع....خیلی خب غلط کردم فقط قلقلکم نده....تهیونگااااا
تهیونگ « باید تنبیه بشی تا اسلحه دیگه برات جذاب نباشه.....
میا « پنج دقیقه بود دیگه نایی برای حرف زدن هم نداشتم.....ته ته بد
تهیونگ « خیلی خب برو استراحت کن......من باید برم بیمارستان هیون رو ببرم بازداشت گاه....
میا « نمیشه منم بیام؟
تهیونگ « نه...
میا « چرا اخه
تهیونگ « به اندازه کافی ایشون رو ملاقات کردی.....میری بخوابی یا به زور ببرمت
میا « هی فقط به یه چیزی
تهیونگ « چی؟
میا « محکم بغلش کردم و گفتم « دوستت دارم
تهیونگ « هان؟؟ چی گفتی؟
میا « اهم دوست دارم
تهیونگ « لبخندی زدم و گفتم « منم همینطور....و بدون توجه به میایی که با تعجب بهم نگاه میکرد رفتم بیمارستان
میا « وایییییییییییی درست شنیدممممممم....گفت دوستم دارهههههه...عرررررررررررررررررررررررررررررررر ....رفتم توی اتاقم و خودم رو پرت کرد روی تخت....خیلی خوابم میومد.....برای همین خیلی زود پلک هام سنگین شد و به خواب رفتم
تهیونگ « وقتی رفتم بیمارستان هیون بهوش اومده بود....وارد اتاق شدم و به نگهبان ها اشاره کردم برن بیرون....
تهیونگ « به به آقای شبه
هیون « زیاد به خودت مغرور نشو....غول مرحله اخر مونده کیم تهیونگ
تهیونگ « اگه اربابت رو میگی که باید بگم اونم دستگیر شده....خنده جنون آمیزی کرد و گفت
هیون « اوه پسر برای همینه میگم شما زیادی ابله این....فکر میکنی حدس نمیزدم اون خانم کوچولو با نقشه میاد؟
نامجون « خب اینو بگم که رفتن یهویی میا نقشه ما بود اما خب خودش یه کارایی سر خود انجام داده که بعدا خدمتش میرسیم......فعلا حق نداری بری بیمارستان تا بعد
میا « اما
تهیونگ « نگاه برزخی بهش انداختم که ساکت شد و عمو نامجون ادامه داد
نامجون « خوشبختانه هی جاعه رئیس گروه نقاب ها دستگیر شده و هیون هم توی بیمارستان تحت مراقبت شدیده.....این یعنی عملیات موفقیت آمیز بوده و دیگه خطری شما رو تهدید نمیکنه......
آیو « یعنی الان دیگه محافظ نمیخوایم
نامجون « چرا اونا رو دارین...چون کوک و تهیونگ پلیسن و ممکنه برای تحت فشار قرار دادنشون از شما استفاده کنن
آیو « فاخ...
هیون « خب ما میریم شرکت شما هم به کاراتون برسید.....میا تو هم فکر اینکه بری بیمارستان رو از سرت بیرون کن....
میا « کلافه سرم رو توی دستام گرفتم و همه رفتن و فقط منو و تهیونگ موندیم.....
تهیونگ « خب.......حالا من موندم و تو.....میدونی چقدر ترسیدم وقتی اون اسلحه رو روی قلبت دیدم دیوونه؟؟
میا « خب تنها راهی بود تا هیون رو نگه دارم....تازه باحالم بود
تهیونگ « باحال بود؟ میا بشدت قلقلکی بود و به نظرم این برای تنبیه اش خیلی خوب بود....اوفتادم دنبالش و گرفتمش....
میا « یاعععع....خیلی خب غلط کردم فقط قلقلکم نده....تهیونگااااا
تهیونگ « باید تنبیه بشی تا اسلحه دیگه برات جذاب نباشه.....
میا « پنج دقیقه بود دیگه نایی برای حرف زدن هم نداشتم.....ته ته بد
تهیونگ « خیلی خب برو استراحت کن......من باید برم بیمارستان هیون رو ببرم بازداشت گاه....
میا « نمیشه منم بیام؟
تهیونگ « نه...
میا « چرا اخه
تهیونگ « به اندازه کافی ایشون رو ملاقات کردی.....میری بخوابی یا به زور ببرمت
میا « هی فقط به یه چیزی
تهیونگ « چی؟
میا « محکم بغلش کردم و گفتم « دوستت دارم
تهیونگ « هان؟؟ چی گفتی؟
میا « اهم دوست دارم
تهیونگ « لبخندی زدم و گفتم « منم همینطور....و بدون توجه به میایی که با تعجب بهم نگاه میکرد رفتم بیمارستان
میا « وایییییییییییی درست شنیدممممممم....گفت دوستم دارهههههه...عرررررررررررررررررررررررررررررررر ....رفتم توی اتاقم و خودم رو پرت کرد روی تخت....خیلی خوابم میومد.....برای همین خیلی زود پلک هام سنگین شد و به خواب رفتم
تهیونگ « وقتی رفتم بیمارستان هیون بهوش اومده بود....وارد اتاق شدم و به نگهبان ها اشاره کردم برن بیرون....
تهیونگ « به به آقای شبه
هیون « زیاد به خودت مغرور نشو....غول مرحله اخر مونده کیم تهیونگ
تهیونگ « اگه اربابت رو میگی که باید بگم اونم دستگیر شده....خنده جنون آمیزی کرد و گفت
هیون « اوه پسر برای همینه میگم شما زیادی ابله این....فکر میکنی حدس نمیزدم اون خانم کوچولو با نقشه میاد؟
۴۹.۰k
۰۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.