ماعده - از ترس داشتم میلرزیدم و هی تو دلم به خودم میگفتم
ماعده - از ترس داشتم میلرزیدم و هی تو دلم به خودم میگفتم که چرا گفتی میخوای جنازه پدر و مادرت رو ببینی و حالا اینجوری ترسیدی...
ولی مغزم بهم می گفت تو باید ببینی و باید بفهمی برای پدر و مادرت چه اتفاقی افتاده. توی افکار خودم غرق بودم که صدای سرگرد منو به خودم آورد .
سرگرد - خانم احمدی حالتون خوبه ؟؟ صدای من رو می شنوید؟
ماعده - بله خوبم... نه ببخشید نشنیدم میشه دوباره بگید.
سرگرد - آها... میگم بیاید اینجا تا جنازه پدر و مادرتون رو بهتون نشون بدم.
ماعده - با این حرفش ترس سراسر وجودم رو گرفت... ! ولی سعی کردم به خودم مسلط باشم و برم پیش سرگرد و جنازه پدر و مادرم رو ببینم.
آروم آروم به سرگرد نزدیک شدم و در کنارش ایستادم.
ولی مغزم بهم می گفت تو باید ببینی و باید بفهمی برای پدر و مادرت چه اتفاقی افتاده. توی افکار خودم غرق بودم که صدای سرگرد منو به خودم آورد .
سرگرد - خانم احمدی حالتون خوبه ؟؟ صدای من رو می شنوید؟
ماعده - بله خوبم... نه ببخشید نشنیدم میشه دوباره بگید.
سرگرد - آها... میگم بیاید اینجا تا جنازه پدر و مادرتون رو بهتون نشون بدم.
ماعده - با این حرفش ترس سراسر وجودم رو گرفت... ! ولی سعی کردم به خودم مسلط باشم و برم پیش سرگرد و جنازه پدر و مادرم رو ببینم.
آروم آروم به سرگرد نزدیک شدم و در کنارش ایستادم.
۴.۲k
۰۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.