عشق ممنوعه 🧡 ☆Part 1۵☆
سومی)
وقتی چشمامو باز کردم دیدم تیسا پایین تخت ایستاده و به من و تهیونگ که هم رو بغل کرده بودیم خیره شده
سومی: تیسا
تیسا: تبریک میگم(با داد)
تهیونگ با صدای بلند تیسا از خواب پرید و با تعجب به تیسا نگاه کرد
تهیونگ: بچه سکته کردم آروم! چی رو تبریک میگی؟
تیسا: قرار گذاشتنتونو
من و تهیونگ به هم خیره شدیم
تهیونگ: به نظرت کجای تربیتش اشتباه کردم؟
سومی: نمیدونم ولی مثل خودت منحرفه
تهیونگ: یااااا
سومی: خب مگه دروغ میگم ایشش
تیسا: حالا دعوا نکنین پاشین بریم پایین شام حاضره
تهیونگ: باشه فقط تیسا فعلا به کسی نگی ما رابطه داریما
تیسا: باشه
همگی بلند شدیم رفتیم پایین و سر میز ، از حرفی که تهیونگ به تیسا زد کمی ناراحت شدم آخه دلیل پنهان کردن رابطمون چیه
سومی: تهیونگ میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
تهیونگ: آره عزیزم بپرس
سومی: چرا باید رابطه ما پنهانی باشه؟
تهیونگ نگاهی به تیسا انداخت و بعد دوباره نگاهشو به من داد
تهیونگ: بعد از شام بهت میگم
سومی: باشه
غذامونو خوردیم و بعد از اون رفتیم داخل پذیرایی نشستیم ، تیسا مشغول دیدن کارتون بود و تهیونگ همون موقع شروع به حرف زدن کرد
تهیونگ: سومی باید یه سری چیزارو بهت بگم درباره خانواده خودم و.. خانواده همسر مرحومم که به همون سوالت مربوط میشه ، ببین بعد از اینکه همسرم فوت کرد مادر من میخواست که من ازدواج کنم و کلی دختر بهم معرفی کرد ولی من قبول نکردم از اونورم مادر زنم میگفت که من حق ازدواج رو ندارم خلاصه که بین مادرم و مادر زنم اختلاف افتاد آخرشم مادر زنم گفت که اگر من بخوام ازدواج کنم باید با کسی که اون میگه مزدوج بشم که اون دخترم خواهرزادشه و اصلا ازش خوشم نمیاد درسته دختر خوبی ولی من بازم نمیتونم باهاش کنار بیام بخاطر همین گفتم ازدواج نمیکنم و مادر زنمم گفت اگر با کس دیگه ای ازدواج کنم تیسارو ازم میگیره بخاطر همین نمیخوام اونا چیزی بفهمن
سومی: چه مادر زن خود خواهی
تهیونگ: اون بعد از مرگ دخترش یعنی همسر من اینجوری شد قبلش خیلی مهربون بود ولی افسردگی تبدیلش کرد به یه آدم سنگ دل
سومی: پس آینده ما چی میشه تهیونگ؟ تا آخر باید مخفیانه قرار بزاریم؟ پس من چی؟
تهیونگ: میدونم ناراحت شدی عزیزم ولی قول میدم حل بکنم این موضوع رو فقط یکم زمان میخوام عشقم
سومی: باشه ولی اگر..
تهیونگ: هیچ اتفاق بدی نمیافته مطمئن باش عزیزم
بعد از کمی صحبت سومی تیسارو برد خوابوند و بعد از اون به درخواست تهیونگ رفت پیش اون و هردو هم رو بغل کرد و به خواب رفتن
کپی ممنوع ❌
وقتی چشمامو باز کردم دیدم تیسا پایین تخت ایستاده و به من و تهیونگ که هم رو بغل کرده بودیم خیره شده
سومی: تیسا
تیسا: تبریک میگم(با داد)
تهیونگ با صدای بلند تیسا از خواب پرید و با تعجب به تیسا نگاه کرد
تهیونگ: بچه سکته کردم آروم! چی رو تبریک میگی؟
تیسا: قرار گذاشتنتونو
من و تهیونگ به هم خیره شدیم
تهیونگ: به نظرت کجای تربیتش اشتباه کردم؟
سومی: نمیدونم ولی مثل خودت منحرفه
تهیونگ: یااااا
سومی: خب مگه دروغ میگم ایشش
تیسا: حالا دعوا نکنین پاشین بریم پایین شام حاضره
تهیونگ: باشه فقط تیسا فعلا به کسی نگی ما رابطه داریما
تیسا: باشه
همگی بلند شدیم رفتیم پایین و سر میز ، از حرفی که تهیونگ به تیسا زد کمی ناراحت شدم آخه دلیل پنهان کردن رابطمون چیه
سومی: تهیونگ میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
تهیونگ: آره عزیزم بپرس
سومی: چرا باید رابطه ما پنهانی باشه؟
تهیونگ نگاهی به تیسا انداخت و بعد دوباره نگاهشو به من داد
تهیونگ: بعد از شام بهت میگم
سومی: باشه
غذامونو خوردیم و بعد از اون رفتیم داخل پذیرایی نشستیم ، تیسا مشغول دیدن کارتون بود و تهیونگ همون موقع شروع به حرف زدن کرد
تهیونگ: سومی باید یه سری چیزارو بهت بگم درباره خانواده خودم و.. خانواده همسر مرحومم که به همون سوالت مربوط میشه ، ببین بعد از اینکه همسرم فوت کرد مادر من میخواست که من ازدواج کنم و کلی دختر بهم معرفی کرد ولی من قبول نکردم از اونورم مادر زنم میگفت که من حق ازدواج رو ندارم خلاصه که بین مادرم و مادر زنم اختلاف افتاد آخرشم مادر زنم گفت که اگر من بخوام ازدواج کنم باید با کسی که اون میگه مزدوج بشم که اون دخترم خواهرزادشه و اصلا ازش خوشم نمیاد درسته دختر خوبی ولی من بازم نمیتونم باهاش کنار بیام بخاطر همین گفتم ازدواج نمیکنم و مادر زنمم گفت اگر با کس دیگه ای ازدواج کنم تیسارو ازم میگیره بخاطر همین نمیخوام اونا چیزی بفهمن
سومی: چه مادر زن خود خواهی
تهیونگ: اون بعد از مرگ دخترش یعنی همسر من اینجوری شد قبلش خیلی مهربون بود ولی افسردگی تبدیلش کرد به یه آدم سنگ دل
سومی: پس آینده ما چی میشه تهیونگ؟ تا آخر باید مخفیانه قرار بزاریم؟ پس من چی؟
تهیونگ: میدونم ناراحت شدی عزیزم ولی قول میدم حل بکنم این موضوع رو فقط یکم زمان میخوام عشقم
سومی: باشه ولی اگر..
تهیونگ: هیچ اتفاق بدی نمیافته مطمئن باش عزیزم
بعد از کمی صحبت سومی تیسارو برد خوابوند و بعد از اون به درخواست تهیونگ رفت پیش اون و هردو هم رو بغل کرد و به خواب رفتن
کپی ممنوع ❌
۴۸.۱k
۱۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.