گس لایتر/ پارت ۲۵۴
از شنیدن جواب ناگهانی و شوکه کننده ی بایول خندید... دستاشو جلوی صورتش گرفت و آروم از جاش بلند شد...
از هیجان زیاد نتونست سر جاش بشینه...
دستشو از جلوی دهنش برداشت و صحبت کرد درحالیکه متوجه نبود صداش از حالت عادی بالاتر رفته...
جیمین: دارم درست میشنوم؟ قبول کردی؟....
نگاهی به اطرافش انداخت و دید که همه ی سرها به سمتشون برگشته...
به جیمین نگاه کرد و زیر لب گفت:
جیمینا... دارن نگامون میکنن... بشین...
صداشو پایین آورد و درحالیکه هنوز میخندید جواب داد....
جیمین: متاسفم... نمیتونم هیجانمو کنترل کنم... تا حالا انقد از خبری شاد نشدم...
از پشت صندلیش بیرون اومد و دست بایول رو گرفت و از جا بلندش کرد... رو به تمام افراد حاضر در رستوران ایستادن و جیمین بلند صحبت کرد...
جیمین: خانوم ها و آقایان...
امشب شادترین شب زندگی منه...چون کسی که دوسش دارم درخواست ازدواجمو قبول کرد... برای همین همه ی شما مهمون من هستین...
همگی همراه با تبریکاشون کف میزدن... بایول از خوشحالی بیش از اندازه ی جیمین متعجب شده بود چون هرگز شبیهشو هم در جونگکوک ندیده بود... دوباره سر میزشون نشستن تا شام بخورن... از اینکه کسی از بدست آوردنش تا این حد خوشحال بشه رو تا پیش از جیمین تجربه نکرده بود... اما جای کار میلنگید...
چطور بود که قلبش اینقدر در سکوت بود و از خونسردی خارج نمیشد!...
********
از بیرون شاهد تمام ماجرا بود...
حرفاشون رو نمیشنید اما حرکاتشون بیانگر همه چیز بود... به خوبی روشن بود که اون واکنش ناگهانی جیمین، خنده های بایول، کف زدن آدما و لحظه ای که جیمین دست بایول رو گرفت به چه دلیلی بود...
به وضوح گرمی اشک رو توی حدقه ی چشمش حس میکرد... ولی بهشون اجازه ی سرازیر شدن نداد... روشو برگردوند و ماشین رو روشن کرد...
قصد داشت تا آخر بمونه و خوب نگاه کنه ولی با اوضاع پیش اومده حالش چندان مساعد نبود و ممکن بود واکنش کنترل نشده ای رو بروز بده...
************
جونگ هون نمیخوابید... بیقراری میکرد... مطمئنا با این وضعیتش فقط پدر و مادرش توان آروم کردنشو داشتن...
توی بغلش میگردوندش تا آرومش کنه.... جونگکوک دو روزی میشد که خونه نمیومد و به پنت هاوس میرفت ... نایون نمیدونست که امشب هم میاد یا نه....
همینطور که نوه ش رو آروم میکرد صدای در رو شنید... از پله ها پایین اومد و با جونگکوک مواجه شد...
با دیدنش به سمتش رفتن که جونگکوک دستاشو از هم باز کرد و پسرشو سخت در آغوش کشید...
نایون: چرا دو روزه خونه نیومدی پسرم؟ میدونی چقد این بچه از دوری پدر مادرش ناراحته؟...
بدون اینکه جوابی بده نگاهی احمقانه به مادرش انداخت و بعد سمت پذیرایی رفت...
به دنبالش رفت تا علت سکوتش رو بپرسه...
وقتی دید که جونگکوک با بی حالی تمام تنشو به مبل رسوند و محکم جونگ هون رو بغل کرده بود کمی جا خورد... جلو رفت و کنارشون نشست...
به صورت جونگکوک خیره شد و با ترس از اینکه اتفاق بدی افتاده باشه پرسید:
-جونگکوکا... خوبی؟ چرا رنگت پریده؟...
تند و تند زیر گلوی پسرشو میبوسید... کاملا مشخص بود که برای پرت کردن حواس نایون از خودش اینکارو میکرد تا متوجه بدحالیش نشه...
-پسرم؟ اتفاقی افتاده؟....
آب دهنشو قورت داد و با صدای بم و دو رگه ش جواب داد...
جونگکوک: قلبم... درد میکنه!
از هیجان زیاد نتونست سر جاش بشینه...
دستشو از جلوی دهنش برداشت و صحبت کرد درحالیکه متوجه نبود صداش از حالت عادی بالاتر رفته...
جیمین: دارم درست میشنوم؟ قبول کردی؟....
نگاهی به اطرافش انداخت و دید که همه ی سرها به سمتشون برگشته...
به جیمین نگاه کرد و زیر لب گفت:
جیمینا... دارن نگامون میکنن... بشین...
صداشو پایین آورد و درحالیکه هنوز میخندید جواب داد....
جیمین: متاسفم... نمیتونم هیجانمو کنترل کنم... تا حالا انقد از خبری شاد نشدم...
از پشت صندلیش بیرون اومد و دست بایول رو گرفت و از جا بلندش کرد... رو به تمام افراد حاضر در رستوران ایستادن و جیمین بلند صحبت کرد...
جیمین: خانوم ها و آقایان...
امشب شادترین شب زندگی منه...چون کسی که دوسش دارم درخواست ازدواجمو قبول کرد... برای همین همه ی شما مهمون من هستین...
همگی همراه با تبریکاشون کف میزدن... بایول از خوشحالی بیش از اندازه ی جیمین متعجب شده بود چون هرگز شبیهشو هم در جونگکوک ندیده بود... دوباره سر میزشون نشستن تا شام بخورن... از اینکه کسی از بدست آوردنش تا این حد خوشحال بشه رو تا پیش از جیمین تجربه نکرده بود... اما جای کار میلنگید...
چطور بود که قلبش اینقدر در سکوت بود و از خونسردی خارج نمیشد!...
********
از بیرون شاهد تمام ماجرا بود...
حرفاشون رو نمیشنید اما حرکاتشون بیانگر همه چیز بود... به خوبی روشن بود که اون واکنش ناگهانی جیمین، خنده های بایول، کف زدن آدما و لحظه ای که جیمین دست بایول رو گرفت به چه دلیلی بود...
به وضوح گرمی اشک رو توی حدقه ی چشمش حس میکرد... ولی بهشون اجازه ی سرازیر شدن نداد... روشو برگردوند و ماشین رو روشن کرد...
قصد داشت تا آخر بمونه و خوب نگاه کنه ولی با اوضاع پیش اومده حالش چندان مساعد نبود و ممکن بود واکنش کنترل نشده ای رو بروز بده...
************
جونگ هون نمیخوابید... بیقراری میکرد... مطمئنا با این وضعیتش فقط پدر و مادرش توان آروم کردنشو داشتن...
توی بغلش میگردوندش تا آرومش کنه.... جونگکوک دو روزی میشد که خونه نمیومد و به پنت هاوس میرفت ... نایون نمیدونست که امشب هم میاد یا نه....
همینطور که نوه ش رو آروم میکرد صدای در رو شنید... از پله ها پایین اومد و با جونگکوک مواجه شد...
با دیدنش به سمتش رفتن که جونگکوک دستاشو از هم باز کرد و پسرشو سخت در آغوش کشید...
نایون: چرا دو روزه خونه نیومدی پسرم؟ میدونی چقد این بچه از دوری پدر مادرش ناراحته؟...
بدون اینکه جوابی بده نگاهی احمقانه به مادرش انداخت و بعد سمت پذیرایی رفت...
به دنبالش رفت تا علت سکوتش رو بپرسه...
وقتی دید که جونگکوک با بی حالی تمام تنشو به مبل رسوند و محکم جونگ هون رو بغل کرده بود کمی جا خورد... جلو رفت و کنارشون نشست...
به صورت جونگکوک خیره شد و با ترس از اینکه اتفاق بدی افتاده باشه پرسید:
-جونگکوکا... خوبی؟ چرا رنگت پریده؟...
تند و تند زیر گلوی پسرشو میبوسید... کاملا مشخص بود که برای پرت کردن حواس نایون از خودش اینکارو میکرد تا متوجه بدحالیش نشه...
-پسرم؟ اتفاقی افتاده؟....
آب دهنشو قورت داد و با صدای بم و دو رگه ش جواب داد...
جونگکوک: قلبم... درد میکنه!
۶۰.۱k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.