فیک moon river 💙🌧پارت¹⁷
راوی « یئون اونقدر اسرار کرد که کوک بالاخره با کلی شرط و شروط قبول کرد و بعد از عوض کردن لباس هاشون به سمت میدان تیراندازی رفتن...تا عصر کوک به یئون تیر اندازی رو یاد میداد تا اینکه بالاخره یئون خسته شد و روی زمین نشست...
یئون « تمرین برام اونقدر لذت بخش بود که یادم رفت امپراطور کلی کار داره و تا عصر باهاشون تمرین کردم....حس میکردم خوشبخترین دختر دنیام با خستگی روی زمین نشستم و به آسمون که کم کم رنگ غروب میگرفت خیره شدم....
کوک « پاشو هوا داره سرد میشه سرما میخوری....باید بری استراحت کنی
یئون « نمیشه یه کم بشینم؟
کوک « مشخص بود حسابی خسته شده....پس بیشتر کشش ندادم و براید استایل بغلش کردم....اولش عین جوجه ها دست و پا زد اما بعدش آروم گرفت و چشماشو روی هم گذاشت....
یئون « با گفتن اینکه خسته ام چشمام رو بستم ....یهو حس کردم رفتم رو هوا و وقتی چشمام رو باز کردم دیدم توی بغل امپراطورم....آییییی خاک به سرم سرورم بزارینم زمین....میتونم راه برمممم....وای بدبخت شدم....با نگاه برزخی که بهم انداخت خفه خون گرفتم و چشمام رو دوباره روی هم گذاشتم با تمام وجود عطر مست کننده اشون رو راهی ریه هام میکردم....آغوشش اونقدر گرم و لذت بخش بود که دلم نمیخواست ازش دل بکنم....امنیتی داشت که قابل توصیف نبود....خیلی تلاش کردم نخوابم اما....فضای اطرافم اونقدر دلچسب بود که خیلی زود به خواب شیرینی رفتم
کوک « تا حالا یئون رو وقتی خواب بود نگاه نکرده بودم....شبیه دختر بچه ای ناز و کوچولو شده بود....لبخندی به خاطر کیوتی دختری که توی بغلم بود زدم و با رسیدن به اقامتگاهش کمی تعجب کردم....جاعه همراه ندیمه هاش اونجا بود.....
کوک « بانو سو....اتفاقی اوفتاده؟
جاعه « ملکه مادر بهم گفته بود باید به امپراطور نزدیک بشم و کاری کنم که از ملکه متنفر بشه....برای همین هر روز به بهونه های مختلف براشون نامه میفرستادم و به دیدنشون میرفتم...اما دریغ از ذره ای توجه....حرصم حسابی در اومده بود....خواستم امشب کار رو یه سره کنم و امپراطور رو جذب زیبایی هام کنم....بهترین لباسم رو پوشیدم و آرایش غلیض کردم و رفتم به اقامتگاه امپراطور اما گفتن پیش ملکه است....لبخند مضحکی زدم و به اجبار به اقامتگاه ملکه رفتم....اما ظاهرا اون مار خوش خط و خال امپراطور رو برده بود برای تمرین مهارت های رزمی....واقعا مسخره اس....از وقتی ملکه شده یه بارم بهش تعظیم نکرده بودم....در حدی نبود که بهش تعظیم کنم....غرق دنیای خودم بودم که صدای امپراطور منو به خودم اورد....برگشتم و دیدم اون دختره بغلشه....دلم میخواست خنجری توی قلبش فرو کنم تا این صحنه ها دیگه پیش نیاد...دوباره حالت دفاعی گرفتم و به امپراطور نزدیک شدم....
یئون « تمرین برام اونقدر لذت بخش بود که یادم رفت امپراطور کلی کار داره و تا عصر باهاشون تمرین کردم....حس میکردم خوشبخترین دختر دنیام با خستگی روی زمین نشستم و به آسمون که کم کم رنگ غروب میگرفت خیره شدم....
کوک « پاشو هوا داره سرد میشه سرما میخوری....باید بری استراحت کنی
یئون « نمیشه یه کم بشینم؟
کوک « مشخص بود حسابی خسته شده....پس بیشتر کشش ندادم و براید استایل بغلش کردم....اولش عین جوجه ها دست و پا زد اما بعدش آروم گرفت و چشماشو روی هم گذاشت....
یئون « با گفتن اینکه خسته ام چشمام رو بستم ....یهو حس کردم رفتم رو هوا و وقتی چشمام رو باز کردم دیدم توی بغل امپراطورم....آییییی خاک به سرم سرورم بزارینم زمین....میتونم راه برمممم....وای بدبخت شدم....با نگاه برزخی که بهم انداخت خفه خون گرفتم و چشمام رو دوباره روی هم گذاشتم با تمام وجود عطر مست کننده اشون رو راهی ریه هام میکردم....آغوشش اونقدر گرم و لذت بخش بود که دلم نمیخواست ازش دل بکنم....امنیتی داشت که قابل توصیف نبود....خیلی تلاش کردم نخوابم اما....فضای اطرافم اونقدر دلچسب بود که خیلی زود به خواب شیرینی رفتم
کوک « تا حالا یئون رو وقتی خواب بود نگاه نکرده بودم....شبیه دختر بچه ای ناز و کوچولو شده بود....لبخندی به خاطر کیوتی دختری که توی بغلم بود زدم و با رسیدن به اقامتگاهش کمی تعجب کردم....جاعه همراه ندیمه هاش اونجا بود.....
کوک « بانو سو....اتفاقی اوفتاده؟
جاعه « ملکه مادر بهم گفته بود باید به امپراطور نزدیک بشم و کاری کنم که از ملکه متنفر بشه....برای همین هر روز به بهونه های مختلف براشون نامه میفرستادم و به دیدنشون میرفتم...اما دریغ از ذره ای توجه....حرصم حسابی در اومده بود....خواستم امشب کار رو یه سره کنم و امپراطور رو جذب زیبایی هام کنم....بهترین لباسم رو پوشیدم و آرایش غلیض کردم و رفتم به اقامتگاه امپراطور اما گفتن پیش ملکه است....لبخند مضحکی زدم و به اجبار به اقامتگاه ملکه رفتم....اما ظاهرا اون مار خوش خط و خال امپراطور رو برده بود برای تمرین مهارت های رزمی....واقعا مسخره اس....از وقتی ملکه شده یه بارم بهش تعظیم نکرده بودم....در حدی نبود که بهش تعظیم کنم....غرق دنیای خودم بودم که صدای امپراطور منو به خودم اورد....برگشتم و دیدم اون دختره بغلشه....دلم میخواست خنجری توی قلبش فرو کنم تا این صحنه ها دیگه پیش نیاد...دوباره حالت دفاعی گرفتم و به امپراطور نزدیک شدم....
۹۰.۵k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.