پارت یک داستان دلبر بال و پر شکسته
پارت یک
در اتاق رو باز کردم، واردش شدم. راه افتادم به سمت تخت، خودم رو روش انداختم. لپتاپ رو از روی پاتختی برداشتم، وارد صفحهای چتم با سانیار شدم؛ آخرین بازدیدش برای سه دقیقه پیش بود، همین باعث شد تا براش پیام بفرستم.
- سانی؟
همون لحظه جواب داد:
- جان دل سانی؟
من هم که از شنیدن جوابش ذوق کرده بودم، نوشتم:
- خوبی عشقم؟(:
نوشت:
- فدات شم! تو چطوری خانومی؟
پیام فرستادم:
- قربونت برم من هم خوبم، به خوبیت!
اون هم که روی من حساس، پیام فرستاد:
- خدانکنه دیوونه:[
خندیدم، گفتم:
- سانی کِی میای شیراز ببینمت؟ خیلی دوستدارم از نزدیک ببینمت!
همون لحظه نوشت:
- نمیدونم عشقم! خودم هم دوستدارم تو رو ببینمت. فعلاً فکر نکنم بتونم بیام شیراز ببینمت.
از این حرفهاش حرصم در اومد، گفتم:
- یعنی چی؟ میخوای بگی اینقدر برات بیارزشم که وقت نمیکنی بیای دیدنم؟ اصلاً من قهر!
با خوندن پیامم ویس فرستاد:
- پرند عشقم! از این حرفها نزن ناراحت میشم به خدا! اِ عشقم کی گفته شما بیارزشی؟ شما تاج سری! عزیزدلم گفتم فعلاً نمیتونم معنیش این بود که شرکت ممکنه بهم مرخصی نده، ولی بهت قول میدم زودیِ زود بیام دیدنت، حالاهم قهر نکن که طاقت قهرت رو ندارم!
از شنیدن حرفهاش ذوق زده شدم. خواستم چیزی بگم که صدای مامان اومد؛ با عجله از اتاق بیرون اومدم. جواب دادم:
- جانم مامانی؟ کارم داشتی صدام کردی؟
مامانم گفت:
- پرند عزیزم! ساناز زنگ زده باهات کار داره، بیا جواب بده مامان جان!
با شنیدن اسم ساناز ذوق زده از پلهها دویدم پایین، تلفن رو برداشتم؛ بدون اینکه بذارم ساناز حرفی بزنه شروع کردم:
- به، به ساناز خانم! چه عجب از اینورها؟ یادی از فقیر فقرا کردی بانو، خوبی ساناز خانوم؟
ساناز باشنیدن حرفهام بلند خندید، گفت:
- خوبم عشقم، تو چطوری؟ فعلاً این حرفها رو بیخیال! یک خبر توپ دارم برات.
با شنیدن صدای ذوق زدهی ساناز، سرحال اومدم. گفتم:
- اِ چی هست این خبر توپ شما؟ بگو تا نمردم از فضولی!
اون هم با خنده گفت:
- شنیدم شب قراره براتون خواستگار بیاد. بانو اینقدر غریبه شدم که به صمیمیترین دوستت هم نمیگی خر؟
هنگ کرده گفتم:
- برای من؟ مطمئنی؟
ساناز با شنیدن صدای متعجب من گفت:
- وا؟ نه پس برای من میاد. خل و چل عمهات اینها قراره شب بیان خونهتون، نگو خبر نداری که خودم میزنم از وسط نصفت میکنم!
با تعجب گفتم:
- تو از کجا میدونی؟ نه عشقم اینقدر درگیر سانیار بودم کلا از هیچی خبر ندارم.
با حرص گفت:
- خاک بر سرت پرند! هنوز عاشقشی دیوونه؟! آره بابا صبح مامانت داشت به مامانم میگفت من هم شنیدم؛ مثل اینکه به خواست آقاجونت قراره بیان خونهتون. حالا هم برو از مامانت بپرس، چیزی فهمیدی به من هم بگو!
بدون اینکه جوابش رو بدم، گوشی رو قطع کردم.
رفتم تو هال تا از مامان بپرسم.
رو مبل نشسته بود و داشت کتاب میخوند. جلوش ایستادم، گفتم:
- مامان!
بدون اینکه سرش رو از روی کتاب برداره گفت:
- جانم؟
حرفم رو ادامه دادم:
- ساناز چی میگه؟
کنجکاو نگاهم کرد؛ به معنای اینکه "بگو" من هم گفتم:
- یعنی چی که شب قراره برام خواستگار بیاد؟ در کتابش رو بست، گذاشتش روی میز. گفت:
- ای ساناز دهن لق! ببین پرند دخترم، من نمیذارم تو عروس اونها بشی، برای همین هیچی بهت نگفتم گل مامان!
هه، هیچکس نمیتونست جلوی خواستههای آقاجون بایسته، برای همین گفتم:
- نه، مامان میشه چیزی بهشون نگی؟ آقاجون رو خوب میشناسی، هرچی که اون بخواد همون میشه. نمیخوام شما خودتون رو کوچیک کنید، من حاضرم زن امیر بشم.
در اتاق رو باز کردم، واردش شدم. راه افتادم به سمت تخت، خودم رو روش انداختم. لپتاپ رو از روی پاتختی برداشتم، وارد صفحهای چتم با سانیار شدم؛ آخرین بازدیدش برای سه دقیقه پیش بود، همین باعث شد تا براش پیام بفرستم.
- سانی؟
همون لحظه جواب داد:
- جان دل سانی؟
من هم که از شنیدن جوابش ذوق کرده بودم، نوشتم:
- خوبی عشقم؟(:
نوشت:
- فدات شم! تو چطوری خانومی؟
پیام فرستادم:
- قربونت برم من هم خوبم، به خوبیت!
اون هم که روی من حساس، پیام فرستاد:
- خدانکنه دیوونه:[
خندیدم، گفتم:
- سانی کِی میای شیراز ببینمت؟ خیلی دوستدارم از نزدیک ببینمت!
همون لحظه نوشت:
- نمیدونم عشقم! خودم هم دوستدارم تو رو ببینمت. فعلاً فکر نکنم بتونم بیام شیراز ببینمت.
از این حرفهاش حرصم در اومد، گفتم:
- یعنی چی؟ میخوای بگی اینقدر برات بیارزشم که وقت نمیکنی بیای دیدنم؟ اصلاً من قهر!
با خوندن پیامم ویس فرستاد:
- پرند عشقم! از این حرفها نزن ناراحت میشم به خدا! اِ عشقم کی گفته شما بیارزشی؟ شما تاج سری! عزیزدلم گفتم فعلاً نمیتونم معنیش این بود که شرکت ممکنه بهم مرخصی نده، ولی بهت قول میدم زودیِ زود بیام دیدنت، حالاهم قهر نکن که طاقت قهرت رو ندارم!
از شنیدن حرفهاش ذوق زده شدم. خواستم چیزی بگم که صدای مامان اومد؛ با عجله از اتاق بیرون اومدم. جواب دادم:
- جانم مامانی؟ کارم داشتی صدام کردی؟
مامانم گفت:
- پرند عزیزم! ساناز زنگ زده باهات کار داره، بیا جواب بده مامان جان!
با شنیدن اسم ساناز ذوق زده از پلهها دویدم پایین، تلفن رو برداشتم؛ بدون اینکه بذارم ساناز حرفی بزنه شروع کردم:
- به، به ساناز خانم! چه عجب از اینورها؟ یادی از فقیر فقرا کردی بانو، خوبی ساناز خانوم؟
ساناز باشنیدن حرفهام بلند خندید، گفت:
- خوبم عشقم، تو چطوری؟ فعلاً این حرفها رو بیخیال! یک خبر توپ دارم برات.
با شنیدن صدای ذوق زدهی ساناز، سرحال اومدم. گفتم:
- اِ چی هست این خبر توپ شما؟ بگو تا نمردم از فضولی!
اون هم با خنده گفت:
- شنیدم شب قراره براتون خواستگار بیاد. بانو اینقدر غریبه شدم که به صمیمیترین دوستت هم نمیگی خر؟
هنگ کرده گفتم:
- برای من؟ مطمئنی؟
ساناز با شنیدن صدای متعجب من گفت:
- وا؟ نه پس برای من میاد. خل و چل عمهات اینها قراره شب بیان خونهتون، نگو خبر نداری که خودم میزنم از وسط نصفت میکنم!
با تعجب گفتم:
- تو از کجا میدونی؟ نه عشقم اینقدر درگیر سانیار بودم کلا از هیچی خبر ندارم.
با حرص گفت:
- خاک بر سرت پرند! هنوز عاشقشی دیوونه؟! آره بابا صبح مامانت داشت به مامانم میگفت من هم شنیدم؛ مثل اینکه به خواست آقاجونت قراره بیان خونهتون. حالا هم برو از مامانت بپرس، چیزی فهمیدی به من هم بگو!
بدون اینکه جوابش رو بدم، گوشی رو قطع کردم.
رفتم تو هال تا از مامان بپرسم.
رو مبل نشسته بود و داشت کتاب میخوند. جلوش ایستادم، گفتم:
- مامان!
بدون اینکه سرش رو از روی کتاب برداره گفت:
- جانم؟
حرفم رو ادامه دادم:
- ساناز چی میگه؟
کنجکاو نگاهم کرد؛ به معنای اینکه "بگو" من هم گفتم:
- یعنی چی که شب قراره برام خواستگار بیاد؟ در کتابش رو بست، گذاشتش روی میز. گفت:
- ای ساناز دهن لق! ببین پرند دخترم، من نمیذارم تو عروس اونها بشی، برای همین هیچی بهت نگفتم گل مامان!
هه، هیچکس نمیتونست جلوی خواستههای آقاجون بایسته، برای همین گفتم:
- نه، مامان میشه چیزی بهشون نگی؟ آقاجون رو خوب میشناسی، هرچی که اون بخواد همون میشه. نمیخوام شما خودتون رو کوچیک کنید، من حاضرم زن امیر بشم.
۱۳.۹k
۱۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.