پارت ۱۵
از زبان شوگا €
برای اینکه خیلی بهمون نگاه نکنن نیم ساعت بعد رفتیم. ون مشکی توی کوچه منتظرمون بود. در رو باز کردم و داخل رفتیم. کنیا خواب بود.بلندش کردم و گذاشتمش اون ور تر کا جای همه بشه. راننده ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم .همینطور که میرفتیم از روی یه دست انداز رد شدیم که سر کنیا اومد روی شونم. هم چپ چپ نگاه میکردم و چیز هایی مثل این میگفتن (واو !اووو...)
رسیدیم دم در امارت. تهیونگ گفت ( حالا چجوری کنیا رو ببریم؟)
نامجون گفت (بیدارش کنیم)
گفتم( نه نه! حوصله غر غر هاش رو ندارم خودم میبرمش)
جیمین هم که ۹۹% منحرف بود گفت ( واااو هیونگ. خیلی عوض شدی.)
گفتم (فکر بد نکن جیمین کاری نمیکنم)
بعد کنیا رو براید استایل بغل کردم و بردم به اتاقش. خوش بختانع در اتاقش قفل نبود. گذاشتمش روی تخت و پتو رو روش کشیدم. خیلی کیوت خوابیده بود. لبای پفکی اش رو غنچه کرده بود مثل یه کرم خاکی خودش رو جمع کرده بود. لعنتی دلم میخاست برم اون لبای قرمزش رو مک بزنم. یهو از تصورات اومدم بیرون و با خودم گفتم (یاااا! به چی فکر میکنی پسر؟ کارت رو انجام دادی حالا هم برو بیرون دیگع) رفتم بیرون و در اتاقش رو بستم. چرا انقدر درموردش فکر میکردم؟هیچ جوابی براش پیدا نکردم .۱۱و ۴۰ دقیقه شب بود. سریع رفتم حموم و بعدش رفتم طبقه پایین پیش بقیه. کمی مست بودم .رفتم کمی شیر کاکائو خوردم. حداقل مزه ی تلخ الکل رو کم میکرد. خیلی خسته بو خوابالو بودم . مغزم داشت به فا*ک میرفت. پسرا شام خوردن و یکی یکی رفتن بخابن. فردا باید میرفتیم سئول برای گرفتن اسلحه و پاسپورت برای مسکو. برای این به سئول میرفتیم تا بهمون مشکوک نشن و حتی اگه یک درصد هم پلیس ردمون رو بزنع نمیتونه پایگاه رو پیدا کنه. آخرین نفری که رفت بخابه هوسوک بود. خواست بره که گفتم ( باهات کار دارم صب کن )
به کاناپه اشاره کردم ( بشین)
گفت (چیزی شده یونگی؟ نگرانی)
گفتم ( درباره کنیاست. اگه نتونه کمکمون کنه چی؟ نمیخام مثل گاوصندوق باز کن قبلی....)
هوسوک حرفم رو قطع کرد ( امکان نداره. اون مهارت خوبی داره و مطمئنم فرد قابل اعتمادیه. تو هم بهتره استراحت کنی . فردا راه درازی داریم.شبخیر )
با حرف هاش دلگرم شدم. گفتم(حق با توئه. شبخیر)
بهد رفتنش منم رفتم طبقه بالا. از کنار اتاق کنیا رد شدم و درش رو کمی باز کردم و ناخودآگاه لبخندی زدم. تو دلم گفتم ( دختره ی لجباز ) و در رو بستم و رفتم اتاق خودم. تابستون بود و هوا گرم . تیشرتمو در آوردم و راحتتتتت تا صبح خوابیدم..
🌵🌵🌵
ببخشید امروز دیر گذاشتم راستش یکم خسته بودم. امیدوارم دوس داشته باشین. تا پارت بعدی بای😇
راستی از این به بعد داستان جذااااب تر میشه. دوس دارین کنیا به کوک برسه یا شوگا؟
برای اینکه خیلی بهمون نگاه نکنن نیم ساعت بعد رفتیم. ون مشکی توی کوچه منتظرمون بود. در رو باز کردم و داخل رفتیم. کنیا خواب بود.بلندش کردم و گذاشتمش اون ور تر کا جای همه بشه. راننده ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم .همینطور که میرفتیم از روی یه دست انداز رد شدیم که سر کنیا اومد روی شونم. هم چپ چپ نگاه میکردم و چیز هایی مثل این میگفتن (واو !اووو...)
رسیدیم دم در امارت. تهیونگ گفت ( حالا چجوری کنیا رو ببریم؟)
نامجون گفت (بیدارش کنیم)
گفتم( نه نه! حوصله غر غر هاش رو ندارم خودم میبرمش)
جیمین هم که ۹۹% منحرف بود گفت ( واااو هیونگ. خیلی عوض شدی.)
گفتم (فکر بد نکن جیمین کاری نمیکنم)
بعد کنیا رو براید استایل بغل کردم و بردم به اتاقش. خوش بختانع در اتاقش قفل نبود. گذاشتمش روی تخت و پتو رو روش کشیدم. خیلی کیوت خوابیده بود. لبای پفکی اش رو غنچه کرده بود مثل یه کرم خاکی خودش رو جمع کرده بود. لعنتی دلم میخاست برم اون لبای قرمزش رو مک بزنم. یهو از تصورات اومدم بیرون و با خودم گفتم (یاااا! به چی فکر میکنی پسر؟ کارت رو انجام دادی حالا هم برو بیرون دیگع) رفتم بیرون و در اتاقش رو بستم. چرا انقدر درموردش فکر میکردم؟هیچ جوابی براش پیدا نکردم .۱۱و ۴۰ دقیقه شب بود. سریع رفتم حموم و بعدش رفتم طبقه پایین پیش بقیه. کمی مست بودم .رفتم کمی شیر کاکائو خوردم. حداقل مزه ی تلخ الکل رو کم میکرد. خیلی خسته بو خوابالو بودم . مغزم داشت به فا*ک میرفت. پسرا شام خوردن و یکی یکی رفتن بخابن. فردا باید میرفتیم سئول برای گرفتن اسلحه و پاسپورت برای مسکو. برای این به سئول میرفتیم تا بهمون مشکوک نشن و حتی اگه یک درصد هم پلیس ردمون رو بزنع نمیتونه پایگاه رو پیدا کنه. آخرین نفری که رفت بخابه هوسوک بود. خواست بره که گفتم ( باهات کار دارم صب کن )
به کاناپه اشاره کردم ( بشین)
گفت (چیزی شده یونگی؟ نگرانی)
گفتم ( درباره کنیاست. اگه نتونه کمکمون کنه چی؟ نمیخام مثل گاوصندوق باز کن قبلی....)
هوسوک حرفم رو قطع کرد ( امکان نداره. اون مهارت خوبی داره و مطمئنم فرد قابل اعتمادیه. تو هم بهتره استراحت کنی . فردا راه درازی داریم.شبخیر )
با حرف هاش دلگرم شدم. گفتم(حق با توئه. شبخیر)
بهد رفتنش منم رفتم طبقه بالا. از کنار اتاق کنیا رد شدم و درش رو کمی باز کردم و ناخودآگاه لبخندی زدم. تو دلم گفتم ( دختره ی لجباز ) و در رو بستم و رفتم اتاق خودم. تابستون بود و هوا گرم . تیشرتمو در آوردم و راحتتتتت تا صبح خوابیدم..
🌵🌵🌵
ببخشید امروز دیر گذاشتم راستش یکم خسته بودم. امیدوارم دوس داشته باشین. تا پارت بعدی بای😇
راستی از این به بعد داستان جذااااب تر میشه. دوس دارین کنیا به کوک برسه یا شوگا؟
۳۳.۷k
۰۴ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.