pawn/ادامه پارت ۱۳۶
**********
تهیونگ و چانیول سوار ماشین تهیونگ شدن.... تهیونگ همچنان با سرعت رانندگی میکرد... چانیول کمی نگران شده بود... اما فکر میکرد موضوع درباره ا/ت و دخترشونه...
تهیونگ دقایقی رانندگی کرد... هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد... که بلاخره به مقصدی رسیدن که برای سویول کمی آشنا بنظر میومد...
توی یه کوچه بود... تهیونگ سریع پیاده شد... چانیول با تردید در ماشینو باز کرد و دنبال تهیونگ رفت...
تهیونگ در خونه ای رو باز کرد... و به چانیول گفت: بریم داخل
چانیول: اینجا کجاست؟
تهیونگ: میگم...
عقب ایستاد تا اول چانیول وارد خونه شد... از در خونه ای که خالی بنظر میرسید داخل رفتن... چانیول اطرافشو نگاه کرد... یادش اومد! یادش اومد که اینجا کجاس!...
قبل اینکه چیزی بگه تهیونگ شروع کرد به صحبت:
-اینجا رو یادت میاد؟...
۱۲ سال پیش... وقتی منو ا/ت ۱۸ سالمون بود... وقتی یه پسر نوجوون و بی دست و پا بودم... برای اینکه ا/ت رو ازم نگیرین آوردمش اینجا... تا مثلا مخفیش کنم...
یادت میاد؟...
چانیول هنوزم حفظ ظاهر میکرد... نمیخواست زیر بار بره...
چانیول: خب که چی؟ برای چی نبش قبر میکنی؟
تهیونگ: گوش کن حالا...
اون موقع... منو کتک زدی و ا/ت رو بردی...
۷ سال بعدش... با وجود سنگ اندازیای شماها... بازم منو ا/ت به هم برگشتیم... اون موقع بالغ تر بودم... دیگه زورت نمیرسید اونطوری باهام رفتار کنی... رو در رو نتونستی کاری کنی... برای همین... از پشت بهم خنجر زدی... تو... با کسیکه برادر صداش میزدم... دست به یکی کردین... تا به هر قیمتی شده دوباره جدامون کنین...
چانیول با شنیدن حرفای تهیونگ جا خورد... فکرشم نمیکرد تهیونگ چیزی فهمیده باشه... با چشمای گشاد شده از تعجب گفت: از چی حرف میزنی؟...
تهیونگ صداشو بالا برد...و فریاد بلندی زد!
-یعنی تو نمیدونی دارم از نقشه کثیفتون حرف میزنم؟؟؟!!!!!!
چانیول با دیدن خشم...بغض و چشمای خیس تهیونگ دستاشو بالا آورد و گفت: باشه... تسلیم!
تو راس میگی! اما... همه چی از سویول شروع شد... همه نقشه رو اون کشید... من هیچکارم
تهیونگ با صدای لرزون اما خشمگین ناله کنان فریاد کشید: ولی خبر داشتی!
بهم همه چیو توضیح بده... همه چیو بگو...
چانیول مدتها بود که از کارای خودش پشیمون بود... اما جرئت گفتن نداشت... حالا که تهیونگ فهمیده بود... دل رو به دریا زد... و احساس کرد دیگه بهترین راه حرف زدنه... شاید اینطوری کمی از احساس بدی که نسبت به خودش داشت کم میشد...
تهیونگ و چانیول سوار ماشین تهیونگ شدن.... تهیونگ همچنان با سرعت رانندگی میکرد... چانیول کمی نگران شده بود... اما فکر میکرد موضوع درباره ا/ت و دخترشونه...
تهیونگ دقایقی رانندگی کرد... هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد... که بلاخره به مقصدی رسیدن که برای سویول کمی آشنا بنظر میومد...
توی یه کوچه بود... تهیونگ سریع پیاده شد... چانیول با تردید در ماشینو باز کرد و دنبال تهیونگ رفت...
تهیونگ در خونه ای رو باز کرد... و به چانیول گفت: بریم داخل
چانیول: اینجا کجاست؟
تهیونگ: میگم...
عقب ایستاد تا اول چانیول وارد خونه شد... از در خونه ای که خالی بنظر میرسید داخل رفتن... چانیول اطرافشو نگاه کرد... یادش اومد! یادش اومد که اینجا کجاس!...
قبل اینکه چیزی بگه تهیونگ شروع کرد به صحبت:
-اینجا رو یادت میاد؟...
۱۲ سال پیش... وقتی منو ا/ت ۱۸ سالمون بود... وقتی یه پسر نوجوون و بی دست و پا بودم... برای اینکه ا/ت رو ازم نگیرین آوردمش اینجا... تا مثلا مخفیش کنم...
یادت میاد؟...
چانیول هنوزم حفظ ظاهر میکرد... نمیخواست زیر بار بره...
چانیول: خب که چی؟ برای چی نبش قبر میکنی؟
تهیونگ: گوش کن حالا...
اون موقع... منو کتک زدی و ا/ت رو بردی...
۷ سال بعدش... با وجود سنگ اندازیای شماها... بازم منو ا/ت به هم برگشتیم... اون موقع بالغ تر بودم... دیگه زورت نمیرسید اونطوری باهام رفتار کنی... رو در رو نتونستی کاری کنی... برای همین... از پشت بهم خنجر زدی... تو... با کسیکه برادر صداش میزدم... دست به یکی کردین... تا به هر قیمتی شده دوباره جدامون کنین...
چانیول با شنیدن حرفای تهیونگ جا خورد... فکرشم نمیکرد تهیونگ چیزی فهمیده باشه... با چشمای گشاد شده از تعجب گفت: از چی حرف میزنی؟...
تهیونگ صداشو بالا برد...و فریاد بلندی زد!
-یعنی تو نمیدونی دارم از نقشه کثیفتون حرف میزنم؟؟؟!!!!!!
چانیول با دیدن خشم...بغض و چشمای خیس تهیونگ دستاشو بالا آورد و گفت: باشه... تسلیم!
تو راس میگی! اما... همه چی از سویول شروع شد... همه نقشه رو اون کشید... من هیچکارم
تهیونگ با صدای لرزون اما خشمگین ناله کنان فریاد کشید: ولی خبر داشتی!
بهم همه چیو توضیح بده... همه چیو بگو...
چانیول مدتها بود که از کارای خودش پشیمون بود... اما جرئت گفتن نداشت... حالا که تهیونگ فهمیده بود... دل رو به دریا زد... و احساس کرد دیگه بهترین راه حرف زدنه... شاید اینطوری کمی از احساس بدی که نسبت به خودش داشت کم میشد...
۲۶.۸k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.