آخرین دیدار
آخرین دیدار
پارت اول
با همکاری: https://wisgoon.com/so91goli
~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~
۱۴ژوئن ۲۰۰۰
ده تماس از دست رفته و هفت تا پیام همینطور تو خیابون های شهر پرسه میزدم ...چکار میتونستم بکنم اومده بودیم مسافرت واسه اولین بار اما اینجوری دعوامون شد بزور یه هتل وسط پاریس پیدا کردم و وسایل هامو بردم تو اتاقم موهامو که با آب بارون کاملا خیس شده بود خشک کردم ،لباس هامو عوض کردم و افتادم رو تخت گوشیمو چک کردم دال ده بار زنگ زده بود و هفت بار پیام داده بود....اما من حتی پیام هاشو چک نکردم ما قرار بود با هم زندگیمونو بسازیم اما اون میگه میخواد با یه نفر دیگه ازدواج کنه همینو که گفت ولش کردم و از اون هتل با وسایل هام زدم بیرون....
امروز چند روز گذشته و دال نتونسته پیدام کنه منم باید برگردم کره پس پرواز رو برای امروز عصر گرفتم و وسایل هامو جمع کردم.....
``ده ساعت بعد``
رسیدم کره وسایل هامو باز کردم لباسم رو عوض کردم و افتادم رو تختم مامانم صدام کرد که برم شام رفتم سر شام که غذامو بخورم وانمود کردم که حالم خوبه که یهو مامانم گفت: ایزول حالت خوبه؟
آره چرا بد باشم
یه لقمه گذاشتم تو دهنم که مامانم گفت: فردا عروسیه دال هست و تو هم دعوتی
یه لحظه خشکم زد نمیتونستم نفس بکشم تمام وجودم درد میکرد فقط سریع رفتم تو اتاقم و شروع کردم به گریه کردن گوشیمو برداشتم رفتم تو پیام های دال ازم خواهش کرده بود که برگردم داشتم پیام هاشو میخوندم که پیام داد
ایزول متاسفم واقعا دوستت داشتم و این ازدواج اجباری بود من سعی کردم بهت بگم اما تو رفتی ،متاسفم خواهش میکنم من و ببخش و فردا بیا....
گفتم باشه میام فردا صبح رفتم بازار تا واسه عروسی لباس بخرم کلی مغازه رو گشتم تا یه لباس کرمی رو به نارنجی پیدا کردم که به دلم بشینه خریدمش و رفتم خونه تمام خاطرات تو ذهنم تکرار میشد وقتی رفتیم دریا.....وقتی تا ۴ صبح بیدار موندیم و خاطره تعریف کردیم....راه رفتن رو شن های ساحل....عشق ورزیدن های شبانه....جمله هایی که بهم میگفتیم.... ایکاش اینجوری نمیشد.... *روز عروسی * دوش گرفتم و لباسمو پوشیدم و سه میکاپ ساده کردم . ساعت ۷ شب بود.... _مامان حاضرین بریم؟ +ما نمیایم دخترم باید بریم جایی _ چی ؟ یعنی خودم تنها برم؟ + ببخشید عزیزم... یه اسنپ گرفتم به سمت تالار .... وقتی رسیدم هنوز دال نیومده بود ....
رفتم داخل تالار نشستم حدود نیم ساعت نشستم سرم تو گوشی بود که اعلام کردن عروس و داماد دارن وارد میشن عروس یه لباس خیلی خوشگل پوشیده بود ......دلم میخواست جای اون میبودم خیلی ناراحت بودم اما براشون آرزوی خوش بختی کردم
من باید جای اون میبودم مثل برنامه ای که با دال چیده بودیم...
ادامشو پست بعدی میزارم...جا نشد
پارت اول
با همکاری: https://wisgoon.com/so91goli
~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~ ~
۱۴ژوئن ۲۰۰۰
ده تماس از دست رفته و هفت تا پیام همینطور تو خیابون های شهر پرسه میزدم ...چکار میتونستم بکنم اومده بودیم مسافرت واسه اولین بار اما اینجوری دعوامون شد بزور یه هتل وسط پاریس پیدا کردم و وسایل هامو بردم تو اتاقم موهامو که با آب بارون کاملا خیس شده بود خشک کردم ،لباس هامو عوض کردم و افتادم رو تخت گوشیمو چک کردم دال ده بار زنگ زده بود و هفت بار پیام داده بود....اما من حتی پیام هاشو چک نکردم ما قرار بود با هم زندگیمونو بسازیم اما اون میگه میخواد با یه نفر دیگه ازدواج کنه همینو که گفت ولش کردم و از اون هتل با وسایل هام زدم بیرون....
امروز چند روز گذشته و دال نتونسته پیدام کنه منم باید برگردم کره پس پرواز رو برای امروز عصر گرفتم و وسایل هامو جمع کردم.....
``ده ساعت بعد``
رسیدم کره وسایل هامو باز کردم لباسم رو عوض کردم و افتادم رو تختم مامانم صدام کرد که برم شام رفتم سر شام که غذامو بخورم وانمود کردم که حالم خوبه که یهو مامانم گفت: ایزول حالت خوبه؟
آره چرا بد باشم
یه لقمه گذاشتم تو دهنم که مامانم گفت: فردا عروسیه دال هست و تو هم دعوتی
یه لحظه خشکم زد نمیتونستم نفس بکشم تمام وجودم درد میکرد فقط سریع رفتم تو اتاقم و شروع کردم به گریه کردن گوشیمو برداشتم رفتم تو پیام های دال ازم خواهش کرده بود که برگردم داشتم پیام هاشو میخوندم که پیام داد
ایزول متاسفم واقعا دوستت داشتم و این ازدواج اجباری بود من سعی کردم بهت بگم اما تو رفتی ،متاسفم خواهش میکنم من و ببخش و فردا بیا....
گفتم باشه میام فردا صبح رفتم بازار تا واسه عروسی لباس بخرم کلی مغازه رو گشتم تا یه لباس کرمی رو به نارنجی پیدا کردم که به دلم بشینه خریدمش و رفتم خونه تمام خاطرات تو ذهنم تکرار میشد وقتی رفتیم دریا.....وقتی تا ۴ صبح بیدار موندیم و خاطره تعریف کردیم....راه رفتن رو شن های ساحل....عشق ورزیدن های شبانه....جمله هایی که بهم میگفتیم.... ایکاش اینجوری نمیشد.... *روز عروسی * دوش گرفتم و لباسمو پوشیدم و سه میکاپ ساده کردم . ساعت ۷ شب بود.... _مامان حاضرین بریم؟ +ما نمیایم دخترم باید بریم جایی _ چی ؟ یعنی خودم تنها برم؟ + ببخشید عزیزم... یه اسنپ گرفتم به سمت تالار .... وقتی رسیدم هنوز دال نیومده بود ....
رفتم داخل تالار نشستم حدود نیم ساعت نشستم سرم تو گوشی بود که اعلام کردن عروس و داماد دارن وارد میشن عروس یه لباس خیلی خوشگل پوشیده بود ......دلم میخواست جای اون میبودم خیلی ناراحت بودم اما براشون آرزوی خوش بختی کردم
من باید جای اون میبودم مثل برنامه ای که با دال چیده بودیم...
ادامشو پست بعدی میزارم...جا نشد
۴.۲k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.