"I fell in love with someone'' (P59)
"I fell in love with someone'' (P59)
تا رسیدم به لبش...به لبش مکی زدم...تا..ازش دست کشیدم..
کوک : فعلا امشب تنبیه بدی در کارت هست...*نیشخند*
ا.ت" با این حرفش شوکه شده بودم...دستم گرفت منو سوار ماشین خودش کرد شروع به رانندگی کرد...وقتی رسیدیم نرسیدیم به عمارت کنار یه خونه ی تاریکی وایساد...
کوک : پیاده شو
از ماشین پیاده شدم....گفتم...
ا.ت : جونگ..کوک..اینجا..کجا..ست؟
کوک : حرف نزن بیا دنبالم*جدی*
با لحن صداش ترسیدم به دنبالش رفتم...داشت میرفت به سمت زیر زمین وقتی رفتم دنبالش جلوی یه اتاق وایساد که در چوبی بود...وقتی در وا کرد همه جا تاریک بود دست منو کشید و رفتیم داخل...وقتی جلو تر رفتیم یه چراغی روشن بود وقتی به اون سمت نورانی بود رسیدیم..*شوکه*..همه چی تموم شد....
از زبان راوی : وقتی کوک برگشت سمت ا.ت...ا.ت به سمت عقب رفت..تا پاهاش پیچ خورد افتاد به زمینی که خون پاشیده بهش..
کوک : خوشت اومد از اینجا؟ ها؟! *نیشخند*
به جسد دختر هایی که آویزون شدن نگاه کردم..ی..ع..یعنی..کوک...باها..شون اینکارا..کرده....
ا.ت : جو...ن..گ.کوک...ت..ت..تو...با..اینا..اینکارا کردی..*ترس*
کوک : بله بیبی گرل حالا نوبت توهم هست *نگاه عصبی دار*
کوک به سمت ا.ت رفت و سر ا.ت رو گرفت که یه لحظه نفسش حبس کرد داد بیرون...
که یه لحظه زیپ شلوارش وا کرد...
کوک : حالا آماده ای 10 بار واسم سا.ک بزنی؟ هوم بیبی گرل؟!
(اسمات)
•
•
•
چند ساعت بعد :
از زبان ا.ت : وقتی از دهنم کشید بیرون منو با اینا ول کرد رفت درم پشت سرش قفل کرد توان بلند شدن نداشتم سعی کردم بلند بشم...پس با هزار بدبختی تونستم بلند بشم...به پشت سرم نگاه کردم..جنازه اون دخترهای بیچاره درست جلو چشم بودن...نفسم داشت سنگین میشد از ترس...دویدم به سمت در شروع کردم به لگد زدن...داد زدم....
ا.ت : جونگکوک لطفا این در باز کن*گریه* خواهش میکنم جونگکوک...*هق کردن*
از پشت در هیچ صدایی نمیومد...داشتم خسته میشدم...داد زدم که...
ا.ت : ازت متنفرم جون.گ...* باداد*
از زبان نویسنده : با وسیله ای که به پشت سر ا.ت خورد ا.ت بی هوش شد تا...
ادامه داره
تا رسیدم به لبش...به لبش مکی زدم...تا..ازش دست کشیدم..
کوک : فعلا امشب تنبیه بدی در کارت هست...*نیشخند*
ا.ت" با این حرفش شوکه شده بودم...دستم گرفت منو سوار ماشین خودش کرد شروع به رانندگی کرد...وقتی رسیدیم نرسیدیم به عمارت کنار یه خونه ی تاریکی وایساد...
کوک : پیاده شو
از ماشین پیاده شدم....گفتم...
ا.ت : جونگ..کوک..اینجا..کجا..ست؟
کوک : حرف نزن بیا دنبالم*جدی*
با لحن صداش ترسیدم به دنبالش رفتم...داشت میرفت به سمت زیر زمین وقتی رفتم دنبالش جلوی یه اتاق وایساد که در چوبی بود...وقتی در وا کرد همه جا تاریک بود دست منو کشید و رفتیم داخل...وقتی جلو تر رفتیم یه چراغی روشن بود وقتی به اون سمت نورانی بود رسیدیم..*شوکه*..همه چی تموم شد....
از زبان راوی : وقتی کوک برگشت سمت ا.ت...ا.ت به سمت عقب رفت..تا پاهاش پیچ خورد افتاد به زمینی که خون پاشیده بهش..
کوک : خوشت اومد از اینجا؟ ها؟! *نیشخند*
به جسد دختر هایی که آویزون شدن نگاه کردم..ی..ع..یعنی..کوک...باها..شون اینکارا..کرده....
ا.ت : جو...ن..گ.کوک...ت..ت..تو...با..اینا..اینکارا کردی..*ترس*
کوک : بله بیبی گرل حالا نوبت توهم هست *نگاه عصبی دار*
کوک به سمت ا.ت رفت و سر ا.ت رو گرفت که یه لحظه نفسش حبس کرد داد بیرون...
که یه لحظه زیپ شلوارش وا کرد...
کوک : حالا آماده ای 10 بار واسم سا.ک بزنی؟ هوم بیبی گرل؟!
(اسمات)
•
•
•
چند ساعت بعد :
از زبان ا.ت : وقتی از دهنم کشید بیرون منو با اینا ول کرد رفت درم پشت سرش قفل کرد توان بلند شدن نداشتم سعی کردم بلند بشم...پس با هزار بدبختی تونستم بلند بشم...به پشت سرم نگاه کردم..جنازه اون دخترهای بیچاره درست جلو چشم بودن...نفسم داشت سنگین میشد از ترس...دویدم به سمت در شروع کردم به لگد زدن...داد زدم....
ا.ت : جونگکوک لطفا این در باز کن*گریه* خواهش میکنم جونگکوک...*هق کردن*
از پشت در هیچ صدایی نمیومد...داشتم خسته میشدم...داد زدم که...
ا.ت : ازت متنفرم جون.گ...* باداد*
از زبان نویسنده : با وسیله ای که به پشت سر ا.ت خورد ا.ت بی هوش شد تا...
ادامه داره
۶۱.۲k
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.