گل قرمز و اسلحه
پارت دوم
از زبان راوی: چند ساعت گذشته بود که دازای دید چویا داره تکون میخوره چویا چشماش رو باز کرد و نشست یکم گیج شده بود تا اینکه دازای رو دید و ترس تمام وجودش رو گرفته بود نگران بود دازای متوجه شد و نزدیک تر رفت
- سلام بیدار شدی
+ دا...دا... دازای
- آره خودمم
چویا دستش رو گذاشت روی زخم رو صورتش که با یاد ضربه های سه سال پیش دازای همراه بود دازای با یادآوری شدن اون زمان به خودش لعنتی فرستاد یهو سریع رفت رو تخت و چویا رو بغل کرد چویا ترسیده بود اما این بغل آرامش داشت چویا رو آروم میکرد
- دلم برات تنگ شده بود ببخشید بابت تموم اون اتفاقا اشتباه کردم
+ من خیلی وقته بخشیدمت چون میدونستم که اشتباهی شده
دازای یاد اون زمانی افتاد که چویا رو کتک میزد بخاطر اینکه فکر می کرد داره بهش خیانت میکنه اشک از چشماش جاری شده بود و خودش رو لعنت میکرد چند دقیقه بعد اشکاش رو پاک کرد به صورت چویا نگاه کرد تو چشماش خیلی چیزا بود غم ،نگرانی ، حسرت ، همه چی... مگه میتونست تاقت بیاره چشمای چویا رو بوسید بعد اون عکس رو نشون چویا داد
- حالا میخوام داستان این بچه و ماجرای این سه سال رو بشنوم چرا دیشب بهم حمله کردی
چویا سرش رو انداخت پایین
+سه سال پیش بعد اون داستان و آخرین رابطه مون من فهمیدم باردارم ولی چیزی بهت نگفتم چون فکر کردم تو واقعا دیگه منو نمی خوای برای همین رفتم یه خونه ی جدید و یه جای جدید زندگی کنم اسم پسرمون رو گذاشتم نُوا چند وقت بعد از بدنیا اومدنش از کارم به خاطر داشتن بچه اخراج شدم برای همین رفتم تو کافه کار کنم اما صاحب کافه بهم گفت باید براش آدم بکشم چون اون هم من رو شناخت هم تو رو بهم گفت اگه این کار رو نکنم تو رو لو میده و همه چیز و به پلیس میگه از اون روز به بعد من هر موقع بهم می گفت باید براش آدم می کشتم تا اینکه ساعت و لباس و اونجایی که تو رفتی رو بهم گفت و گفت باید تورو بکشم بهم چیزی غیر از اینا نگفت تو ام همش ماسک میزدی نشناختمت
- فکر می کنی اون میتونه به من آسیب بزنه نه من یه مافیام دیگه نمیزارم کاری باهات داشته باشه الان میریم سراغ نُوا
یهو تلفن همراه چویا زنگ خورد چویا گذاشت رو اسپیکر همون مرده بود
+ چی دیگه از من میخوای
= از اونجایی که نتونستی معموریتت رو کامل کنی بچه ات یه مدتی مهمون ماست
+)مامان
صدای نُوا بود
+ عوضی با اون بچه کاری نداشته باش تو با من کار داری
= آروم باش پسرت آسیبی نمیبینه البته تا چند روز آینده که مادرش سر پدرش رو واسم بیاره
و بعد قطع کرد چویا نگران بلند شد که دازای دستش رو گرفت
- میخوای چیکار کنی
+ میرم اونجا میارمش تو هم بیا برش دار برو
- اینا با من مشکل دارن خودم میرم سالم برش میگردونم
دازای رفت
چند ساعت بعد دازای با نُوا برگشت
از زبان راوی: چند ساعت گذشته بود که دازای دید چویا داره تکون میخوره چویا چشماش رو باز کرد و نشست یکم گیج شده بود تا اینکه دازای رو دید و ترس تمام وجودش رو گرفته بود نگران بود دازای متوجه شد و نزدیک تر رفت
- سلام بیدار شدی
+ دا...دا... دازای
- آره خودمم
چویا دستش رو گذاشت روی زخم رو صورتش که با یاد ضربه های سه سال پیش دازای همراه بود دازای با یادآوری شدن اون زمان به خودش لعنتی فرستاد یهو سریع رفت رو تخت و چویا رو بغل کرد چویا ترسیده بود اما این بغل آرامش داشت چویا رو آروم میکرد
- دلم برات تنگ شده بود ببخشید بابت تموم اون اتفاقا اشتباه کردم
+ من خیلی وقته بخشیدمت چون میدونستم که اشتباهی شده
دازای یاد اون زمانی افتاد که چویا رو کتک میزد بخاطر اینکه فکر می کرد داره بهش خیانت میکنه اشک از چشماش جاری شده بود و خودش رو لعنت میکرد چند دقیقه بعد اشکاش رو پاک کرد به صورت چویا نگاه کرد تو چشماش خیلی چیزا بود غم ،نگرانی ، حسرت ، همه چی... مگه میتونست تاقت بیاره چشمای چویا رو بوسید بعد اون عکس رو نشون چویا داد
- حالا میخوام داستان این بچه و ماجرای این سه سال رو بشنوم چرا دیشب بهم حمله کردی
چویا سرش رو انداخت پایین
+سه سال پیش بعد اون داستان و آخرین رابطه مون من فهمیدم باردارم ولی چیزی بهت نگفتم چون فکر کردم تو واقعا دیگه منو نمی خوای برای همین رفتم یه خونه ی جدید و یه جای جدید زندگی کنم اسم پسرمون رو گذاشتم نُوا چند وقت بعد از بدنیا اومدنش از کارم به خاطر داشتن بچه اخراج شدم برای همین رفتم تو کافه کار کنم اما صاحب کافه بهم گفت باید براش آدم بکشم چون اون هم من رو شناخت هم تو رو بهم گفت اگه این کار رو نکنم تو رو لو میده و همه چیز و به پلیس میگه از اون روز به بعد من هر موقع بهم می گفت باید براش آدم می کشتم تا اینکه ساعت و لباس و اونجایی که تو رفتی رو بهم گفت و گفت باید تورو بکشم بهم چیزی غیر از اینا نگفت تو ام همش ماسک میزدی نشناختمت
- فکر می کنی اون میتونه به من آسیب بزنه نه من یه مافیام دیگه نمیزارم کاری باهات داشته باشه الان میریم سراغ نُوا
یهو تلفن همراه چویا زنگ خورد چویا گذاشت رو اسپیکر همون مرده بود
+ چی دیگه از من میخوای
= از اونجایی که نتونستی معموریتت رو کامل کنی بچه ات یه مدتی مهمون ماست
+)مامان
صدای نُوا بود
+ عوضی با اون بچه کاری نداشته باش تو با من کار داری
= آروم باش پسرت آسیبی نمیبینه البته تا چند روز آینده که مادرش سر پدرش رو واسم بیاره
و بعد قطع کرد چویا نگران بلند شد که دازای دستش رو گرفت
- میخوای چیکار کنی
+ میرم اونجا میارمش تو هم بیا برش دار برو
- اینا با من مشکل دارن خودم میرم سالم برش میگردونم
دازای رفت
چند ساعت بعد دازای با نُوا برگشت
۷.۲k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.