سرباز کوچولوی مامان
از زبان راوی: ۱۲ سال دیگه هم گذشت و جنگ جهانی شروع شد شرق ژاپن توی جنگ بود ولی توی پایتخت همه چیز آروم بود چویا ۳۷ سالش بود و دازای ۴۷ سال و هااوکو هم ۱۷ ساله شده بود وضعیت برای چویا و پسرش تو عمارت دازای سخت بود ولی زندگی جریان آرومی براشون داشت هااوکو دانشگاه نظامی رفته بود و می خواست به شرق برای کمک به دوستاش بره به جنگ ولی میخواست قبل از فرار از خونه میخواست خانواده اش رو ببینه اول برای آخرین بار به پدرش نگاه کرد با اینکه اون دازای هیچ وقت پدر خوبی براش نبود ولی مادرش طوری تربیتش کرده بود که باز پدرش رو دوست داشت و بعد مادرش کلی اون شب با مادرش حرف زد وقتی مادرش خوابید از خونه فرار کرد و به سمت شرق با یه پادگان رفت
چند ماه گذشت چویا هنوز نگران هااوکو بود ولی میدونست که اون به آرزوش رسیده داشت کار میکرد که یهو دازای یغه ی چویا رو گرفت و داد زد هااوکو کجاست
+ ا.. ارباب
_ جواب بده
چویا با دادی که ازش انتظار نداشت گفت
+ اون رفته جنگ
دازای شوکه شده چویا رو ول کرد
چویا بغض کرد
+ پسرم دیگه اینجا نیست
و بعد رفت دازای رفت تو اتاقش اون دفتر خاطرات هااوکو رو پیدا کرده بود هیچ وقت اون رو به چشم پسرش ندیده بود ولی هااوکو اونو به چشم پدر میدید از شدتت بغض گریه می کرد به خاطر کلی سال اشتباه کردن در حق چویا و هااوکو حالا مثل بچه ها میترسید که چویا رو هم از دست بده بدون اینکه حسش رو به چویا بگه حسی که سالها براش عجیب بود عشق بود
چند ماه گذشت چویا هنوز نگران هااوکو بود ولی میدونست که اون به آرزوش رسیده داشت کار میکرد که یهو دازای یغه ی چویا رو گرفت و داد زد هااوکو کجاست
+ ا.. ارباب
_ جواب بده
چویا با دادی که ازش انتظار نداشت گفت
+ اون رفته جنگ
دازای شوکه شده چویا رو ول کرد
چویا بغض کرد
+ پسرم دیگه اینجا نیست
و بعد رفت دازای رفت تو اتاقش اون دفتر خاطرات هااوکو رو پیدا کرده بود هیچ وقت اون رو به چشم پسرش ندیده بود ولی هااوکو اونو به چشم پدر میدید از شدتت بغض گریه می کرد به خاطر کلی سال اشتباه کردن در حق چویا و هااوکو حالا مثل بچه ها میترسید که چویا رو هم از دست بده بدون اینکه حسش رو به چویا بگه حسی که سالها براش عجیب بود عشق بود
۵.۶k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.