پارت 10
ایملدا ویو
وقتی اومدم پارتی احساس می کردم چشم چند تا مرد هیز روی خودمه ایییشیی گفتم و یه گوشه نشستم با چند تا از مافیاهای دیگه یکی شدیم الان دیگه مافيای بلک سوان داشت با جونگ کوک رقابت میکرد پوزخندی زدم و شرابی که آورده بودن رو سر کشیدم یاد روزی افتادم که با کوک.... من دارم چی میگم اون روزا دیگه گذشته و هیچ وقت برنمیگرده با زنگ خوردن گوشیم ریشه افکارم پاره شد از جام بلند شدم و بهش جواب دادم توی یه اتاقی نشستم داشتم با طرف حرف میزدم که در اتاق باز شد گوشی رو قطع کردم دیدم جیمینه اومد سمتم گفت چیزی شده
گفتم نه یکی از دوستام بود
# باشه بیا برگردیم
&بریم دوباره گوشیم زنگ خورد اینبار اجوما بود بازش کردم بله
اجوما دخترم زودتر بیا اینجا
&چیشده اجوما
اجوما دخترم هیون می
& چیشده اجوما ده چیزی بگو (با داد)
اجوما دخترم یکی اومد اینجا میخواست به هیون می آسیب برسونه که بادیگاردها نزاشتن
& 5 دقيقه دیگه اونجام مواظب دخترم باش
اجوما باشه
# چیشده نونا
& به عمارت حمله شده باید برم
# هیون می خوبه
& من دیگه میرم تو همینجا باش مراقب بقیه باش
# منم بیام همراهت
& نه لازم نیست همینجا باش
# بهم خبر بده
& باشه تو هم همینطور خداحافظ
کوک ویو
همه حرفاشون رو شنیدم درست مثل خنگ ها شده بودم ایملدا داشت میومد اینجا خودم رو پشت یکی از ستون ها قائم کردم وقتی رفت دنبالش رفتم
توی ماشین همش به حرف هاش فکر میکردم یعنی اون دختر من و ایملدا بود اون روز وقتی من رو ایملدا رابطه داشتیم من داخلش خالی شدم یعنی اون دختر خودم بود ولی گفت بهشون حمله شده یعنی اتفاقی واسش افتاده زودتر ایملدا رو دنبال کردم اونم انگار متوجه نشد رسید جلوی عمارتی پیاده شد
ایملدا ویو
از ماشین پیاده شدم به بادیگارد که زیر چشمش سیاه شده بود نگاه کردم مطمعن بودم خواب مونده بخاطر همین یکی اومده داخل گفتم سرت رو بلند کن
بلند نکرد داد زدم سررررررتتتتتتت رو بلند کن گفتم سرش رو که بلند کرد منم یه مشتی بهش زدم که چشمش دیگش هم سیاه شد
& ابله اگه کوچکترین اتفاقی واسه دخترم افتاده باشه زندت نمیزارم
=از اینجوری حرف زدم ایملدا تعجب کردم اون قبلا حتی بد هم نمیتونست حرف بزنه از روی دیوار پریدم بالا و به دنبال کردنش ادامه دادم
& یه راست رفتم اتاق دخترم بهش نگاه کردم آروم خوابیده بود و زخمی هم نداشت نفس عمیقی کشیدم
رفتم سمت کامپیوتر همه چیز رو دیدم از در جلو اومده بود و نگهبان هم خواب بود طبق معمول رفت داخل اجوما داشت کار میکرد ولی پرستار مشغول گوشیش بود و متوجه نشد دیدم گوشیش رو برداشت و رفت اتاق مهمون پسره به هیون می نزدیک شد میخواست چیزی تزریق کنه دستش که...
خمارییییییی 😈😈😈😈😈😈😈
وقتی اومدم پارتی احساس می کردم چشم چند تا مرد هیز روی خودمه ایییشیی گفتم و یه گوشه نشستم با چند تا از مافیاهای دیگه یکی شدیم الان دیگه مافيای بلک سوان داشت با جونگ کوک رقابت میکرد پوزخندی زدم و شرابی که آورده بودن رو سر کشیدم یاد روزی افتادم که با کوک.... من دارم چی میگم اون روزا دیگه گذشته و هیچ وقت برنمیگرده با زنگ خوردن گوشیم ریشه افکارم پاره شد از جام بلند شدم و بهش جواب دادم توی یه اتاقی نشستم داشتم با طرف حرف میزدم که در اتاق باز شد گوشی رو قطع کردم دیدم جیمینه اومد سمتم گفت چیزی شده
گفتم نه یکی از دوستام بود
# باشه بیا برگردیم
&بریم دوباره گوشیم زنگ خورد اینبار اجوما بود بازش کردم بله
اجوما دخترم زودتر بیا اینجا
&چیشده اجوما
اجوما دخترم هیون می
& چیشده اجوما ده چیزی بگو (با داد)
اجوما دخترم یکی اومد اینجا میخواست به هیون می آسیب برسونه که بادیگاردها نزاشتن
& 5 دقيقه دیگه اونجام مواظب دخترم باش
اجوما باشه
# چیشده نونا
& به عمارت حمله شده باید برم
# هیون می خوبه
& من دیگه میرم تو همینجا باش مراقب بقیه باش
# منم بیام همراهت
& نه لازم نیست همینجا باش
# بهم خبر بده
& باشه تو هم همینطور خداحافظ
کوک ویو
همه حرفاشون رو شنیدم درست مثل خنگ ها شده بودم ایملدا داشت میومد اینجا خودم رو پشت یکی از ستون ها قائم کردم وقتی رفت دنبالش رفتم
توی ماشین همش به حرف هاش فکر میکردم یعنی اون دختر من و ایملدا بود اون روز وقتی من رو ایملدا رابطه داشتیم من داخلش خالی شدم یعنی اون دختر خودم بود ولی گفت بهشون حمله شده یعنی اتفاقی واسش افتاده زودتر ایملدا رو دنبال کردم اونم انگار متوجه نشد رسید جلوی عمارتی پیاده شد
ایملدا ویو
از ماشین پیاده شدم به بادیگارد که زیر چشمش سیاه شده بود نگاه کردم مطمعن بودم خواب مونده بخاطر همین یکی اومده داخل گفتم سرت رو بلند کن
بلند نکرد داد زدم سررررررتتتتتتت رو بلند کن گفتم سرش رو که بلند کرد منم یه مشتی بهش زدم که چشمش دیگش هم سیاه شد
& ابله اگه کوچکترین اتفاقی واسه دخترم افتاده باشه زندت نمیزارم
=از اینجوری حرف زدم ایملدا تعجب کردم اون قبلا حتی بد هم نمیتونست حرف بزنه از روی دیوار پریدم بالا و به دنبال کردنش ادامه دادم
& یه راست رفتم اتاق دخترم بهش نگاه کردم آروم خوابیده بود و زخمی هم نداشت نفس عمیقی کشیدم
رفتم سمت کامپیوتر همه چیز رو دیدم از در جلو اومده بود و نگهبان هم خواب بود طبق معمول رفت داخل اجوما داشت کار میکرد ولی پرستار مشغول گوشیش بود و متوجه نشد دیدم گوشیش رو برداشت و رفت اتاق مهمون پسره به هیون می نزدیک شد میخواست چیزی تزریق کنه دستش که...
خمارییییییی 😈😈😈😈😈😈😈
۵۸.۰k
۱۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.