روزای روزگاری در شهری دور از قصه ی ما دختر به نام ایلی زن
روزای روزگاری در شهری دور از قصه ی ما دختر به نام ایلی زندگی میکرد او همیشه دوست داشت در این سرزمین مشهور باشد و همیشه داستان مینوشت و میخواست ان ها رو همه مردم بخرند و ببرن او همیشه در لب خیابان ها مینشست و شروع به کار میکرد
پدر و چادر او همیشه دوست داشتند ایلی در خانه کمک انها کنند ولی خب ایلی این قصه ی ما هیچوقت نخواست کمک انها کند
ایلی:مامان برای من یک دفتر میاری?
مامان:حتما ولی اگه اوردم تو هم باید با من بیای به جنگل و کمک من میوه های درخت تو بچینی
ایلی:حتما من هم درباره اینکه رفتیم جنگل داستان مینویسم
فردای ان روز ساعت 8 صبح مادر ایلی را صدا کرد
ایلی:مامان الان اماده میشم
ان ها راه افتادند در جنگل اتفاق اجیبی افتاد
شرطا:تا 5 لایک نخوره ادامه ی داستانو نمیگم
پدر و چادر او همیشه دوست داشتند ایلی در خانه کمک انها کنند ولی خب ایلی این قصه ی ما هیچوقت نخواست کمک انها کند
ایلی:مامان برای من یک دفتر میاری?
مامان:حتما ولی اگه اوردم تو هم باید با من بیای به جنگل و کمک من میوه های درخت تو بچینی
ایلی:حتما من هم درباره اینکه رفتیم جنگل داستان مینویسم
فردای ان روز ساعت 8 صبح مادر ایلی را صدا کرد
ایلی:مامان الان اماده میشم
ان ها راه افتادند در جنگل اتفاق اجیبی افتاد
شرطا:تا 5 لایک نخوره ادامه ی داستانو نمیگم
۴۷۵
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.