قانون عشق p29
جونگ کوک: تا شب ک برمیگردم باید تمام اینجا رو جارو بکشی و تمیز کنی یه ذره لک ببینم اخراجی
از شدت ظلمش دلم گرفت
تمام بد اخلاقیاش فقط برای منه بدبخت بود
حتی با بقیه خدمتکارا هم اینجوری رفتار نمیکرد ک با من میکرد
باشه ای گفتم که داد زد: تو اینجا فقط به خدمتکاری پس باید بگی چشم آقا
من: چشم آقا
بعد از رفتنش همونجا رو زمین نشستم ..زدم زیر گریه
آخه مگه من چه گناهی کردم که باید این وضعو تحمل کنم ...میدونستم اومدن تو این خونه ینی له کردن غرورم
اروم تر که شدم رفتم آشپزخونه
سرپرست مین: چیشده عزیزم چرا قیافت این شکلیه
مختصر بهش گفتم و در مقابل بغلم کرد
جونگ کوک رفته بود هایون هم تو اتاق خواب بود ،دستمال و جارو و وسایل نظافت گرفتم و رفتم اتاق خشک شویی
تا شب کل اتاقو راهروشو تمیز کردم،همه وسایلا سبدا و لباسا رو مرتب کردم
کمرم داشت از وسط نصف میشد...داشتم به سمت آشپزخونه میرفتم که جونگ کوک اومد
زود از جلوش رد شدم
یه آب نبات کوچیک گذاشتم دهنم و همون طور که سرم رو میز بود چشامو بستم
بعد چند دقیقه با کشیده شدن دستی روی پشتم بلند شدم
سرپرست مین: دخترم چرا اینجایی..فکر کردم رفتی خونه
من: نه تا الان داشتم بخش خشک شویی رو تمیز میکردم
با لحن غمگینی گفت: الهی قربونت بشم حتما خیلی خسته ای ..برو خونه استراحت کن
با سر تایید کردم و پاشدم
لباسمو عوض کردم کیفم رو برداشتم ....تا خاستم در سالن رو باز کنم کیفم کشیده شد . فق دعا میکردم که هر کسی باشه جز جونگ کوک
که با دیدن قیافش با کت شلوار تمام امیدم فرو کش کرد
جونگ کوک: کجا؟؟
من: میرم خونه
جونگ کوک: فردا بند و بساطتو از اون خونه جمع کن بیا همینجا
من: اونجا راحت ترم
اخماش شدید تر شد و انگشت اشارشو تحدید وار جلو اورد : دوباره تکرار نمیکنم وقتی یبار بهت میگم بیا اینجا ینی باید بیای اینجا
متقابلا اخم کردم: چرا
جونگ کوک: بخاطر این اومدی اینجا که جات امن باشه ن اینکه حالا ک هوا تاریکه تنها برگردی خونت
میدونستم ذره ای براش اهمیتی ندارم و احتمالا پسرا بهش چنین چیزی گفتن ،چیزی نگفتم و خواستم برم که اینبار از بازوم گرفت
از شدت ظلمش دلم گرفت
تمام بد اخلاقیاش فقط برای منه بدبخت بود
حتی با بقیه خدمتکارا هم اینجوری رفتار نمیکرد ک با من میکرد
باشه ای گفتم که داد زد: تو اینجا فقط به خدمتکاری پس باید بگی چشم آقا
من: چشم آقا
بعد از رفتنش همونجا رو زمین نشستم ..زدم زیر گریه
آخه مگه من چه گناهی کردم که باید این وضعو تحمل کنم ...میدونستم اومدن تو این خونه ینی له کردن غرورم
اروم تر که شدم رفتم آشپزخونه
سرپرست مین: چیشده عزیزم چرا قیافت این شکلیه
مختصر بهش گفتم و در مقابل بغلم کرد
جونگ کوک رفته بود هایون هم تو اتاق خواب بود ،دستمال و جارو و وسایل نظافت گرفتم و رفتم اتاق خشک شویی
تا شب کل اتاقو راهروشو تمیز کردم،همه وسایلا سبدا و لباسا رو مرتب کردم
کمرم داشت از وسط نصف میشد...داشتم به سمت آشپزخونه میرفتم که جونگ کوک اومد
زود از جلوش رد شدم
یه آب نبات کوچیک گذاشتم دهنم و همون طور که سرم رو میز بود چشامو بستم
بعد چند دقیقه با کشیده شدن دستی روی پشتم بلند شدم
سرپرست مین: دخترم چرا اینجایی..فکر کردم رفتی خونه
من: نه تا الان داشتم بخش خشک شویی رو تمیز میکردم
با لحن غمگینی گفت: الهی قربونت بشم حتما خیلی خسته ای ..برو خونه استراحت کن
با سر تایید کردم و پاشدم
لباسمو عوض کردم کیفم رو برداشتم ....تا خاستم در سالن رو باز کنم کیفم کشیده شد . فق دعا میکردم که هر کسی باشه جز جونگ کوک
که با دیدن قیافش با کت شلوار تمام امیدم فرو کش کرد
جونگ کوک: کجا؟؟
من: میرم خونه
جونگ کوک: فردا بند و بساطتو از اون خونه جمع کن بیا همینجا
من: اونجا راحت ترم
اخماش شدید تر شد و انگشت اشارشو تحدید وار جلو اورد : دوباره تکرار نمیکنم وقتی یبار بهت میگم بیا اینجا ینی باید بیای اینجا
متقابلا اخم کردم: چرا
جونگ کوک: بخاطر این اومدی اینجا که جات امن باشه ن اینکه حالا ک هوا تاریکه تنها برگردی خونت
میدونستم ذره ای براش اهمیتی ندارم و احتمالا پسرا بهش چنین چیزی گفتن ،چیزی نگفتم و خواستم برم که اینبار از بازوم گرفت
۵۳.۹k
۱۷ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.