ستاره من(part 9)
ستاره من(part 9)
*ویو کوک
انقد خسته بودم که کل روزو رو تختم دراز کشیده بودم
بعضی اوقات خدمتکار آب و غذا میاورد تا بخورم شب شد الارمم رو گذاشتم رو ساعت ۶:۳۰ تا صبحونم رو بخورمو آماده شم برم مدرسه
یهو متوجه لباسام شدم که خیلی وقته عوض نکردم و خونی هم بود خون گون وو پاشیده بود
رفتم لباسامو در اوردمو دوش گرفتم مسواکم زدمو خوابیدم
فردا صبح بلند شدم صبحونه خوردم سوار ماشین دستیارم شدم مثل همیشه و رسیدم مدرسه
وقتی رسیدم اوزی با تعجب به من نگاه میکرد نمیدونم چرا ولی احساس کردم مقصر اون بوده که گون وو تونسته منو گیر بندازه
*ویو اوزی
با کمال تعجب وقتی داشتم میرفتم مدرسه کوک رو دیدم فک کردم تا الان مرده باشه ولی زنده بود!
برای همین نگران برادرم شدم هی بهش زنگ میزدم جواب نمیداد تا اینکه زنگ زدم جواب داد
اوزی:الو داداش حالت خوبه؟
??:من رییسشم متاسفانه گون وو دیروز بدست پدر کوک کشته شد
اوزی:چ چی؟؟؟؟؟؟او اون عوضی ک کشتش؟؟؟؟؟؟ نههههههههههههه(جیغ و گریه)
(قطع کرد)
بچه های دیگه:اون چرا جیغ و داد میکنه؟
*ویو کوک
داشتم میرفتم سر کلاس که صدای جیغ شنیدم بدو بدو رفتم ببینم کیه دیدم اوزی نشسته داره گریه میکنه
کوک: چیشده؟
اوزی:توی عوضی برادر منو کشتییییییی
کوک:برادرت؟درمورد چی حرف میزنی
اوزی:گون وو!
کوک:گون وو؟
اوزی: تو گون وو رو کشتی نه؟!عوضی اون برادرم بود
وقتی اوزی همچین حرفی رو زد متوجه شدم مقصر خود اوزی بوده یه چک زدم تو صورتش
اوزی:عوضیییییی داداشمو کشتیییییی چکم میزنی بهمممممم
کوک:من نکشتمش اما حقش بود!
بعد رفتم چون حوصلشو نداشتم
*ویو اوزی
اون عوضی برادرمو کشته بود خیلی از دستش عصبانی بودم یه چکم زد بهم
دیگه ازش خوشم نیومد فقط میخام ازش انتقام بگیرم انتقامممم
*ویو کوک
وقتی داشتم میرفتم سر کلاس یاد الی افتادم که خبری ازش ندارم شمارمم به منشی دادم ولی بهم زنگ نزده نگرانش شده بودم ولی هنوز دو روزش کامل نشده امروز روز دومه
ولی نمیتونستم دست از نگرانی بردارم برای همین بجای اینکه برم مدرسه رفتم بیمارستان تا ببینم حال الی چطوره
وقتی رسیدم بیمارستان دیدم دکترا دارن میدوند که یهو رو یه تخت الی رو دیدم بیهوش شده بود
کوک: هی هی الی رو کجا میبرین؟؟؟
دکتر:آقا لطفا اونور وایسید اضطراریه
کوک:باشه
الی رو داشتن میبردن تو یه جایی خیلی نگرانش شده بودم وقتی به اینور و اونور نگاه میکردم یه اقائه رو پشت پنجره دیدم به من نگاه میکرد ولی نقاب داشت گفتم شاید زیر سر اونه برای همین از بیمارستان خارج شدم تا برم دنبالش ولی رفته بود
*ویو کوک
انقد خسته بودم که کل روزو رو تختم دراز کشیده بودم
بعضی اوقات خدمتکار آب و غذا میاورد تا بخورم شب شد الارمم رو گذاشتم رو ساعت ۶:۳۰ تا صبحونم رو بخورمو آماده شم برم مدرسه
یهو متوجه لباسام شدم که خیلی وقته عوض نکردم و خونی هم بود خون گون وو پاشیده بود
رفتم لباسامو در اوردمو دوش گرفتم مسواکم زدمو خوابیدم
فردا صبح بلند شدم صبحونه خوردم سوار ماشین دستیارم شدم مثل همیشه و رسیدم مدرسه
وقتی رسیدم اوزی با تعجب به من نگاه میکرد نمیدونم چرا ولی احساس کردم مقصر اون بوده که گون وو تونسته منو گیر بندازه
*ویو اوزی
با کمال تعجب وقتی داشتم میرفتم مدرسه کوک رو دیدم فک کردم تا الان مرده باشه ولی زنده بود!
برای همین نگران برادرم شدم هی بهش زنگ میزدم جواب نمیداد تا اینکه زنگ زدم جواب داد
اوزی:الو داداش حالت خوبه؟
??:من رییسشم متاسفانه گون وو دیروز بدست پدر کوک کشته شد
اوزی:چ چی؟؟؟؟؟؟او اون عوضی ک کشتش؟؟؟؟؟؟ نههههههههههههه(جیغ و گریه)
(قطع کرد)
بچه های دیگه:اون چرا جیغ و داد میکنه؟
*ویو کوک
داشتم میرفتم سر کلاس که صدای جیغ شنیدم بدو بدو رفتم ببینم کیه دیدم اوزی نشسته داره گریه میکنه
کوک: چیشده؟
اوزی:توی عوضی برادر منو کشتییییییی
کوک:برادرت؟درمورد چی حرف میزنی
اوزی:گون وو!
کوک:گون وو؟
اوزی: تو گون وو رو کشتی نه؟!عوضی اون برادرم بود
وقتی اوزی همچین حرفی رو زد متوجه شدم مقصر خود اوزی بوده یه چک زدم تو صورتش
اوزی:عوضیییییی داداشمو کشتیییییی چکم میزنی بهمممممم
کوک:من نکشتمش اما حقش بود!
بعد رفتم چون حوصلشو نداشتم
*ویو اوزی
اون عوضی برادرمو کشته بود خیلی از دستش عصبانی بودم یه چکم زد بهم
دیگه ازش خوشم نیومد فقط میخام ازش انتقام بگیرم انتقامممم
*ویو کوک
وقتی داشتم میرفتم سر کلاس یاد الی افتادم که خبری ازش ندارم شمارمم به منشی دادم ولی بهم زنگ نزده نگرانش شده بودم ولی هنوز دو روزش کامل نشده امروز روز دومه
ولی نمیتونستم دست از نگرانی بردارم برای همین بجای اینکه برم مدرسه رفتم بیمارستان تا ببینم حال الی چطوره
وقتی رسیدم بیمارستان دیدم دکترا دارن میدوند که یهو رو یه تخت الی رو دیدم بیهوش شده بود
کوک: هی هی الی رو کجا میبرین؟؟؟
دکتر:آقا لطفا اونور وایسید اضطراریه
کوک:باشه
الی رو داشتن میبردن تو یه جایی خیلی نگرانش شده بودم وقتی به اینور و اونور نگاه میکردم یه اقائه رو پشت پنجره دیدم به من نگاه میکرد ولی نقاب داشت گفتم شاید زیر سر اونه برای همین از بیمارستان خارج شدم تا برم دنبالش ولی رفته بود
۱۰۶
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.