ازدواج اجباری پارت80
مینا:ولی خیلی وقته که اون قر*ص هارو مصرف نمیکنی
ساکت شدم وسرم وبه نشانه بله تکان دادم
لارا:برو تو اتاقت من میرم برات تست میگیرم
به حرفش گوش دادم و به سمت اتاقم رفتم
بعد تقریباً نیم ساعت دیدم لارا درو باز کرد اومد تو نگران گفتم
ا.ت:اوردی کسی ندید
لارا:اره نگران نباش جونگکوک اینا همه مشغول بازی بودن
رفتم تو دستشوی انجام دادم دوخت نشون میدادم من که ازین سر در نمیارم رفتم بیرون به لارا نشون دادم که گفت
لارا:لع*نتی تو حا*مله ای
ساکت و متعجب بودم نمیتونستم حرف بزنم بلاخره به خرف اومدم
ا.ت:من الان چیکار کنم لارا
لارا:نمیدونم میخوای به جونگکوک بگی
ا.ت:هرگز
لارا:ولی اون اخرش میدونه
ا.ت:تو فعلا چیزی نگو
لارا:ا.ت باید این بچه رو س*قط کنی
چشمام داشت از حدقه بیرون میزد
ا.ت:تو دیونه شدی
لارا:این بهترین راهه تو تا کی میخوای با این دیونه زندگی کنی اگه به دنیاش بیاری جونگکوک نمیزاره بری و اگه بری بچه رو هیچ وقت بهت نمیده
ا.ت:من خودم به این فکر میکنم ساکت باش
لارا سرشو به معنی بله تکان داد و رفت بیرون رو تخت نشستم تا به بد بختی هام فکر کنم اخه کی الان وقت بچه بود الان چه خاکی به سرم بریزم اما قطعا نباید تسلیم بشم اخه چرا من اینقدر بد بختم بقیه با بچه دار شدن خوشحال میشن ولی من بد بخت تر میشم
در باز شد و جونگکوک اومد تو اومد بغ*لم کرد و گفت
جونگکوک:عزیزم چرا رنگت پریده و همش تو اتاقی فردا میبرمت دکتر و هیچ بهانه ای نمیخوام
ا.ت:من خوبم چیزی نیست خوب میشم میدونی که هواسرده به خاطر همونه
شروع کرد به بو*س کردن گر-دنم و شونه لباسم رو یک اورد پا*یین و شونه ام رو بو-*سید
جونگکوک: شیرینکم
ا.ت:هممم
جونگکوک:چرا هیچ حرفی نمیزنی
ا.ت:میتونم یه سوال یا یه درخواست ازت کنم
جدی نگاهم کرد وگفت
جونگکوک:بگو میشنوم
ا.ت:چرا نمیایی با جیمین و نارا برین یه جای دیگه زندگی کنیم
اخم کرد و گفت
جونگکوک:میخوای بریم اونجا که چی بشه من خون و زندگی و کارم اینجاست بس کن دیگه هیچ جای نمیریم
چیزی نگفتم پاشد رفت سمت حما*م جئون جونگکوک تو خودت ناچارم میکنی که کاری که دوست ندارم رو بکنم و بچم رو نخوام پاشدم رفتم پایین خ.کیم و لارا رو دیدم که داشتن باهم حرف میزدن قطعا در مورد حا*ملگی منه و دارن نقشه میکشن که چطور بچم رو بک*شن ولی من چطور این کارو میکنم
ساکت شدم وسرم وبه نشانه بله تکان دادم
لارا:برو تو اتاقت من میرم برات تست میگیرم
به حرفش گوش دادم و به سمت اتاقم رفتم
بعد تقریباً نیم ساعت دیدم لارا درو باز کرد اومد تو نگران گفتم
ا.ت:اوردی کسی ندید
لارا:اره نگران نباش جونگکوک اینا همه مشغول بازی بودن
رفتم تو دستشوی انجام دادم دوخت نشون میدادم من که ازین سر در نمیارم رفتم بیرون به لارا نشون دادم که گفت
لارا:لع*نتی تو حا*مله ای
ساکت و متعجب بودم نمیتونستم حرف بزنم بلاخره به خرف اومدم
ا.ت:من الان چیکار کنم لارا
لارا:نمیدونم میخوای به جونگکوک بگی
ا.ت:هرگز
لارا:ولی اون اخرش میدونه
ا.ت:تو فعلا چیزی نگو
لارا:ا.ت باید این بچه رو س*قط کنی
چشمام داشت از حدقه بیرون میزد
ا.ت:تو دیونه شدی
لارا:این بهترین راهه تو تا کی میخوای با این دیونه زندگی کنی اگه به دنیاش بیاری جونگکوک نمیزاره بری و اگه بری بچه رو هیچ وقت بهت نمیده
ا.ت:من خودم به این فکر میکنم ساکت باش
لارا سرشو به معنی بله تکان داد و رفت بیرون رو تخت نشستم تا به بد بختی هام فکر کنم اخه کی الان وقت بچه بود الان چه خاکی به سرم بریزم اما قطعا نباید تسلیم بشم اخه چرا من اینقدر بد بختم بقیه با بچه دار شدن خوشحال میشن ولی من بد بخت تر میشم
در باز شد و جونگکوک اومد تو اومد بغ*لم کرد و گفت
جونگکوک:عزیزم چرا رنگت پریده و همش تو اتاقی فردا میبرمت دکتر و هیچ بهانه ای نمیخوام
ا.ت:من خوبم چیزی نیست خوب میشم میدونی که هواسرده به خاطر همونه
شروع کرد به بو*س کردن گر-دنم و شونه لباسم رو یک اورد پا*یین و شونه ام رو بو-*سید
جونگکوک: شیرینکم
ا.ت:هممم
جونگکوک:چرا هیچ حرفی نمیزنی
ا.ت:میتونم یه سوال یا یه درخواست ازت کنم
جدی نگاهم کرد وگفت
جونگکوک:بگو میشنوم
ا.ت:چرا نمیایی با جیمین و نارا برین یه جای دیگه زندگی کنیم
اخم کرد و گفت
جونگکوک:میخوای بریم اونجا که چی بشه من خون و زندگی و کارم اینجاست بس کن دیگه هیچ جای نمیریم
چیزی نگفتم پاشد رفت سمت حما*م جئون جونگکوک تو خودت ناچارم میکنی که کاری که دوست ندارم رو بکنم و بچم رو نخوام پاشدم رفتم پایین خ.کیم و لارا رو دیدم که داشتن باهم حرف میزدن قطعا در مورد حا*ملگی منه و دارن نقشه میکشن که چطور بچم رو بک*شن ولی من چطور این کارو میکنم
۶۲.۶k
۲۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.