p21 🩸
ویو جین :
توی تختم دراز کشیده بودم یکم توی فکر بودم که با صدای لپ تابم بلند شدم رفتم سمت میزم نشستم روی صندلی .... و لپ تابمو باز کردم .... پیام از طرف دست راستم بود .....
( پیام ) یون یوچان
رییس این یکی از مافیای امریکایی به اسم مکس هستش
درخاست قرار ملاقات داده ....
خووو پس درخاست کردی ....
لپ تابمو بستم رفتم رو به روی پنجره اتاقم وایستادم یه دستمو گذاشتم توی جیبم ....
پس که اینطور .... قرار میزاریم ... ( لبخند )
دکتر : سعی کنید بیشتر مراقب پاتون باشید خراش خورده ....
لیا : باشه ممنونم ...
اخه خدا این چی بود اووف ....
دیگه دیر وقت باید برم خونه وای شرکت چطوری برم اخه ....
زنگ خوردن گوشی )
لیا : الو ....
کجایی ...
لیا : دارم میام
باشع زود بیا ....
لیا : یکیو بفرست دنبالم تا بیام ...
باشه ..
لیا : خیل خوب فعلا ....
گوشی رو غلط کرد و منتظر موند ....
ویو جونگ کوک :
اصلا نمیتونم اون دختر رو از ذهنم بیرون کنم ......
خوابم نمیومد واسه همین رفتم پایین کل عمارت توی سکوت بود .... رفتم توی آشپز خونه آب خوردم ... یکم نشستم و دوباره رفتم توی فکرش ... وای خدا خیلی خوشگل بود ..... کاش میبردمش بیمارستان خدا میدونه توی چه شرایطیه ... اوف بلند شدم رفتم سمت پله ها که چشمم به بیرون عمارت خورد جسیکا بیرون بود .... رفتم سمتش ......
ویو جسیکا :
خوابم نمیومد واسه همین رفتم بیرون یکم حالم خوب نبود من همیشه وقتی همنجوری بشم باید هوا بخورم تا خوب شم ..... من هیچ کسو بجز جونگ کوک و آقای جئون ندارم .... وقتی امروز جونگ کوک اون حرفو بهم زد خیلی خوشحال شدم یه لحظه حس کردم واقعا یه برادر دارم .... دلم هم برای جونگ کوک میسوزه اخه اون هیچ وقت حس مادرانه رو تجربه کرده .... واقعا خوشحالم که مادر من خدمت کار این عمارت بوده و خوشحالم که توی همچین عمارتی بزرگ شدم توی افکارم غرق بودم که با صدای جونگ کوک برگشتم ....
جونگ کوک : از کی بگمو از چی بگم دختر مردم پکرم کرده ...
جسیکا : باز کیو دیدی ....
جونگ کوک : ای نگو جسیکا که دلم رفت ....
جسیکا : ببین گل پسر تو همیشه همینی یکی رو میبینی میگی وای مثل ستارست بعد فردا یکی جدید رو پیدا میکنی میگی ماه ببینم الان خورشید پیدا کردی .....
جونگ کوک :از خورشید قشنگ تر .... بیا توی باغ
رفتیم توی باغ روی چمن ها نشستیم .....
جونگ کوک : دختر امروز رو میگم .....
جسیکا : ها خو ..... اون
جونگ کوک به آسمون پر از ستاره نگاه کرد گفت ..
جونگ کوک : میدونی چشماش مثل چشم های یوری سا بود .....
جسیکا : ( نفس عمیق )
جونگ کوک : خیلی دلم براشون تنک شده ......
جسیکا : منم همینطور ...... کاش الان آنجا بودن ...
جونگ کوک : خو خو بسه دیگه بریم دیگه وقته خوابه
ویو جونگ کوک :
وقتی صورتومو برگردوندم به سمت جسیکا وقتی دیدمش خوشکم زد داشت گریه میکرد …..
جونگ کوک : داری گریه میکنی …
جسیکا : نه .. نه …. گریه چیه ….
جونگ کوک : ( لبخند ) پاشو پاشو ….
دستمو سمتش دراز کردم ……
دستمو گرفت بلند شد ……
جونگ کوک : شبت خوش ابجی کوچولو …..
بعد رفتم …..
ویو جسیکا :
نمیدونم چرا وقتی بهم میگی ابجی یه حس دیگی بهم دست میده ……
توی تختم دراز کشیده بودم یکم توی فکر بودم که با صدای لپ تابم بلند شدم رفتم سمت میزم نشستم روی صندلی .... و لپ تابمو باز کردم .... پیام از طرف دست راستم بود .....
( پیام ) یون یوچان
رییس این یکی از مافیای امریکایی به اسم مکس هستش
درخاست قرار ملاقات داده ....
خووو پس درخاست کردی ....
لپ تابمو بستم رفتم رو به روی پنجره اتاقم وایستادم یه دستمو گذاشتم توی جیبم ....
پس که اینطور .... قرار میزاریم ... ( لبخند )
دکتر : سعی کنید بیشتر مراقب پاتون باشید خراش خورده ....
لیا : باشه ممنونم ...
اخه خدا این چی بود اووف ....
دیگه دیر وقت باید برم خونه وای شرکت چطوری برم اخه ....
زنگ خوردن گوشی )
لیا : الو ....
کجایی ...
لیا : دارم میام
باشع زود بیا ....
لیا : یکیو بفرست دنبالم تا بیام ...
باشه ..
لیا : خیل خوب فعلا ....
گوشی رو غلط کرد و منتظر موند ....
ویو جونگ کوک :
اصلا نمیتونم اون دختر رو از ذهنم بیرون کنم ......
خوابم نمیومد واسه همین رفتم پایین کل عمارت توی سکوت بود .... رفتم توی آشپز خونه آب خوردم ... یکم نشستم و دوباره رفتم توی فکرش ... وای خدا خیلی خوشگل بود ..... کاش میبردمش بیمارستان خدا میدونه توی چه شرایطیه ... اوف بلند شدم رفتم سمت پله ها که چشمم به بیرون عمارت خورد جسیکا بیرون بود .... رفتم سمتش ......
ویو جسیکا :
خوابم نمیومد واسه همین رفتم بیرون یکم حالم خوب نبود من همیشه وقتی همنجوری بشم باید هوا بخورم تا خوب شم ..... من هیچ کسو بجز جونگ کوک و آقای جئون ندارم .... وقتی امروز جونگ کوک اون حرفو بهم زد خیلی خوشحال شدم یه لحظه حس کردم واقعا یه برادر دارم .... دلم هم برای جونگ کوک میسوزه اخه اون هیچ وقت حس مادرانه رو تجربه کرده .... واقعا خوشحالم که مادر من خدمت کار این عمارت بوده و خوشحالم که توی همچین عمارتی بزرگ شدم توی افکارم غرق بودم که با صدای جونگ کوک برگشتم ....
جونگ کوک : از کی بگمو از چی بگم دختر مردم پکرم کرده ...
جسیکا : باز کیو دیدی ....
جونگ کوک : ای نگو جسیکا که دلم رفت ....
جسیکا : ببین گل پسر تو همیشه همینی یکی رو میبینی میگی وای مثل ستارست بعد فردا یکی جدید رو پیدا میکنی میگی ماه ببینم الان خورشید پیدا کردی .....
جونگ کوک :از خورشید قشنگ تر .... بیا توی باغ
رفتیم توی باغ روی چمن ها نشستیم .....
جونگ کوک : دختر امروز رو میگم .....
جسیکا : ها خو ..... اون
جونگ کوک به آسمون پر از ستاره نگاه کرد گفت ..
جونگ کوک : میدونی چشماش مثل چشم های یوری سا بود .....
جسیکا : ( نفس عمیق )
جونگ کوک : خیلی دلم براشون تنک شده ......
جسیکا : منم همینطور ...... کاش الان آنجا بودن ...
جونگ کوک : خو خو بسه دیگه بریم دیگه وقته خوابه
ویو جونگ کوک :
وقتی صورتومو برگردوندم به سمت جسیکا وقتی دیدمش خوشکم زد داشت گریه میکرد …..
جونگ کوک : داری گریه میکنی …
جسیکا : نه .. نه …. گریه چیه ….
جونگ کوک : ( لبخند ) پاشو پاشو ….
دستمو سمتش دراز کردم ……
دستمو گرفت بلند شد ……
جونگ کوک : شبت خوش ابجی کوچولو …..
بعد رفتم …..
ویو جسیکا :
نمیدونم چرا وقتی بهم میگی ابجی یه حس دیگی بهم دست میده ……
۱.۳k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.