p1
p1
اول اکتبر2024-پاریس
اِرنیکاابراهیم زاده:
قدم زدن در خیابون های پاریس تبدیل به قسمتی از وظایف ام شده بود.انگار اجبار کرده بودن هر روز صبح بعد قهوه و اداره در کوچه پس کوچه ها قدم بزنم .به مردم نکاه کنم و درنهایت به همون کتابخونه ی ویکتور برم کتابخون ی قدیمی که ازوش بوی عظر ملایمی میاد همه اروم درحال ورق زدن تاب هاشون هسند هیچ کسی از گوشیش استفاده نمیکنه ماه اکتبر همیشه برای من متفاوت بود
زیبایی های درون پاییز منحصر بفرد بودن
بلاخره با رسیدن این فصل ویترین خاک گرفته کتابخونه دکور پاییز گرفته بود
کتابخونه در محکمی داشت
به سختی در و هل دادم رفتم دو
دیرم شده بود
رو صندلی ردیف آخر نشستم
همه از دیدن دختری با موهای بلوند و وکوتاه خیس
و کفش های گلی متعجب شدن
موهام و مرتب کردم و نشستم
باید لباس مناسب تری رو انتخاب میکردم یا حداقل برای امروز
بیخیال قدم زدن زیر بارون میشدم
شیشه ها بخار کرده بودن و پراز قطره های بارونی بودن
شومینه روشن بود
یکی یکی از جا بلند میشدن وکتابشون و معرفی میکردن چیشد نوشتنش برای چی نوشتنش
و الان چه حسی دارن
همشون از روی متنی که نوشته بودن توضیح میدادن
یعنی فقط من بودم که هیچ چیزی اماده نکرده بودم
اولین بارم نیست
ولی من به کتابی که نوشتم
ایمان دارم میدونم بلاخره میتونم منتشرش کنم
راکان صاحب این کتابخونه بهم اشاره کرد که نفر بدی منم
رفت پشت میکرفون
عده ی زیادی از مردم پاشدن
ولی تمرکزم رو کتاب جمع کردم حق داشن احتمال زیاد کسی به قیافه خسته و چشمای گود افتاد و موهای پریشون کسی توجه نمیکنه
ادامه دادم
این کتاب درمورد یه قاتل زنجیره ای
هنوزم عده ی زیادی توجه نمیکردن
ولی میدونستم تهش همشون قرار ینسخه از کتاب بردارن پس ادامه دادم
قاتلی که همسر اول و دومش رو کشت دختر ناتنیش رو به یه کشور دیگه برد و شریک جرمش کرد
تموم این ماجرا ها درمورد این دختر بچست دختری که بعد از مرگ پدرش قرص های روانپرشی مصرف میکنه و تو قتل های زیادی به ابار به پدر نانتنیش بدون اینکه باخبر باشه کمک میکنه تااینکه دختر متوجه میشه که حتی پدرشم اون کشته و دنبال انتقام
اسمش و گذاشتم گوشواره های نقره ای
چون اولین سرنخ هایی بودن که دختر رو به جواب رسوندن
هنوز این داستان تموم نشده و همچنان ادامه داره ...
علی یاسینی:
فصل پاییز و هودی پوشیدناش
و خوردن قهوه
از لذت بخش ترین فصل های دنیاست
این مدت درگیر گرفتن مجوز وویزا برای
برگزار کردن کنسرت تو دی بودیم
امرو زبلاخره قطعی شد و ماه بد بلاخره این کنسرت
تموم میشه
روی تختم دراز کشیدم
وبلاخره موفق شدم
هوا گرفته بود ول یخبری از بارون نبود
بقول آدرینا هوامعلوم نیس باخودش چند چنده خوب میخوای بباری ببار دیگه
تا بهش فکرمیکنی اصلا ظاهر میشه
آدرینا: خان داداش مامان از دست عصبانیه
باز مونیکا بالش پاره کرده
گفتم بهت بگم تا بیاد خودت اماده کنی
ندید چه وعضی بود میخواست مونیکا رو بکشه
نمیخوای به فکرکنی
3 سال گذشته ول یهنوز مامان باهاش کنار نیومده
ببرش استودیت یا یه جا دیگه نگهشدار
علی:
کجا ببرمش هنوز نفهمیدید چقد وابستم بهش
آدرینا:
چرااتفاقا میدونم برا همین میگم چون اگه نبریش امروز فردا مامان پرتش میکنه بیرون
اول اکتبر2024-پاریس
اِرنیکاابراهیم زاده:
قدم زدن در خیابون های پاریس تبدیل به قسمتی از وظایف ام شده بود.انگار اجبار کرده بودن هر روز صبح بعد قهوه و اداره در کوچه پس کوچه ها قدم بزنم .به مردم نکاه کنم و درنهایت به همون کتابخونه ی ویکتور برم کتابخون ی قدیمی که ازوش بوی عظر ملایمی میاد همه اروم درحال ورق زدن تاب هاشون هسند هیچ کسی از گوشیش استفاده نمیکنه ماه اکتبر همیشه برای من متفاوت بود
زیبایی های درون پاییز منحصر بفرد بودن
بلاخره با رسیدن این فصل ویترین خاک گرفته کتابخونه دکور پاییز گرفته بود
کتابخونه در محکمی داشت
به سختی در و هل دادم رفتم دو
دیرم شده بود
رو صندلی ردیف آخر نشستم
همه از دیدن دختری با موهای بلوند و وکوتاه خیس
و کفش های گلی متعجب شدن
موهام و مرتب کردم و نشستم
باید لباس مناسب تری رو انتخاب میکردم یا حداقل برای امروز
بیخیال قدم زدن زیر بارون میشدم
شیشه ها بخار کرده بودن و پراز قطره های بارونی بودن
شومینه روشن بود
یکی یکی از جا بلند میشدن وکتابشون و معرفی میکردن چیشد نوشتنش برای چی نوشتنش
و الان چه حسی دارن
همشون از روی متنی که نوشته بودن توضیح میدادن
یعنی فقط من بودم که هیچ چیزی اماده نکرده بودم
اولین بارم نیست
ولی من به کتابی که نوشتم
ایمان دارم میدونم بلاخره میتونم منتشرش کنم
راکان صاحب این کتابخونه بهم اشاره کرد که نفر بدی منم
رفت پشت میکرفون
عده ی زیادی از مردم پاشدن
ولی تمرکزم رو کتاب جمع کردم حق داشن احتمال زیاد کسی به قیافه خسته و چشمای گود افتاد و موهای پریشون کسی توجه نمیکنه
ادامه دادم
این کتاب درمورد یه قاتل زنجیره ای
هنوزم عده ی زیادی توجه نمیکردن
ولی میدونستم تهش همشون قرار ینسخه از کتاب بردارن پس ادامه دادم
قاتلی که همسر اول و دومش رو کشت دختر ناتنیش رو به یه کشور دیگه برد و شریک جرمش کرد
تموم این ماجرا ها درمورد این دختر بچست دختری که بعد از مرگ پدرش قرص های روانپرشی مصرف میکنه و تو قتل های زیادی به ابار به پدر نانتنیش بدون اینکه باخبر باشه کمک میکنه تااینکه دختر متوجه میشه که حتی پدرشم اون کشته و دنبال انتقام
اسمش و گذاشتم گوشواره های نقره ای
چون اولین سرنخ هایی بودن که دختر رو به جواب رسوندن
هنوز این داستان تموم نشده و همچنان ادامه داره ...
علی یاسینی:
فصل پاییز و هودی پوشیدناش
و خوردن قهوه
از لذت بخش ترین فصل های دنیاست
این مدت درگیر گرفتن مجوز وویزا برای
برگزار کردن کنسرت تو دی بودیم
امرو زبلاخره قطعی شد و ماه بد بلاخره این کنسرت
تموم میشه
روی تختم دراز کشیدم
وبلاخره موفق شدم
هوا گرفته بود ول یخبری از بارون نبود
بقول آدرینا هوامعلوم نیس باخودش چند چنده خوب میخوای بباری ببار دیگه
تا بهش فکرمیکنی اصلا ظاهر میشه
آدرینا: خان داداش مامان از دست عصبانیه
باز مونیکا بالش پاره کرده
گفتم بهت بگم تا بیاد خودت اماده کنی
ندید چه وعضی بود میخواست مونیکا رو بکشه
نمیخوای به فکرکنی
3 سال گذشته ول یهنوز مامان باهاش کنار نیومده
ببرش استودیت یا یه جا دیگه نگهشدار
علی:
کجا ببرمش هنوز نفهمیدید چقد وابستم بهش
آدرینا:
چرااتفاقا میدونم برا همین میگم چون اگه نبریش امروز فردا مامان پرتش میکنه بیرون
۲۷۱
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.