رمان Black & White پارت36
خیلی کنجکاو شدم که چرا سانا وایساد دستش رو سرش گذاشت بعد بیخیال شدم رفتم گفتم کمی وایسا دیگه خیلی تمرین کردی گفتم برا منم یاد میدی لبخند زد گفت باشه بعد داشت بهم یاد میداد با دقت به حرفاش گوش میداد و حرکات رو انجام میدادم از زبان شوگا یونا بعد حرفش بلند شد با کمک دیوار رفت کنار پنجره نشست میخواستم ازش بپرسم که چرا اون اونقدر شکسته هس ولی غرورم اجازه نمیداد بعد بیخیال غرورم شدم رفتم کنارش نشستم گفتم یونا یه سوال دارم گفت بپرس گفتم تو چرا اینقدر درد هاتو به خودت میریزی و شکسته هستی حتی به بهترین و مهم ترین دوستت که سانا هس به اونم نمیگی چشماشو بست ولی یهو یه قطره از اشکش افتاد بعد چشماشو باز کرد با بغض که گلوشو گیر کرده بود گفت خیلی کنجکاوی بدونی باشه بدون و از دستم خلاص شو من به جز داداشم هیچ کس رو اصلا نداشتم ولی وقتی اون مرد خبرش رو یهو بهم دادن و بهم یه شوگ خلی بزرگی وارد شده و هر وقت استرس و ناراحت میشم بیهوش میشم ولی وقتی عصبانی هستم هیچی نمیشه ولی دیگه هیچ کس نمیتونه نزدیکم بیاد و تو جاهای بسته هم نمی تونم بمونم چون وقتی که همون خبر فوت داداشم رو گفتن هم شکه شدم و هم نفس کم آوردم و از ۱۸ سالگیم تنها بودم خودم تو یه کافه کار میکردم و با اون پول دانشگاه و خونه و تکواندو که کار میکردیم اونو در میوردم و کمی از اون پولم میموند اونم برا خونه وسایل خریدن بعد تو دانشگاه که میرفتم توwcدست صورتمو بشورم صدای داد میومد وقتی رفتم نزدیک دیدم یه پسر داره به یه دختر تجاوز میکنه چون تکواندو کار میکردم و پسر رو از شر دختر خلاص کردم اون دختر همون اون سانا هس بعد یا جیمین و جونگ کوک که با اونا تو دانشگاه آشنا شدیم باهام دوست های صمیمی شدیم و منو و سانا و جیمین و جونگ کوک تو کافه کار میکردیم این دفعه دیگه پول زیادی داشتیم هممون رفتیم به تکواندو و از سن ۱۹ سالگی تا الان من با اونا هستم شوگا گفت الان چند سالته گفتم الان ۲۵ سالن هس و من از وقتی داداشم مرده این بدترین خبر من بود که بهم دادن و از اون زمان تا حالا به هیچ کس رحم نمیکنم و تا حالا عاشق هم نشدم خیلی بدم میاد الان فهمیدی خیالت راحت شد از زبان شوگا وقتی اینارو گفت گریه هم میکرد بعد گفتم چرا مامان بابات نبودن گفتم اونا من وقتی ۹ سال داشتم تو ماشین تصادف کردن سرم رو انداختم پایین گفتم ببخشید که اینارو بهت گفتم و تورو ناراحت کردم از زبان یونا دلم خیلی درد میکرد نمیدونستم چیکار کنم از صندلی بلند شدم و با پا درد که داشتم خودم رو به در حموم رسوندم بعد در رو با کردم ولی نبستم هیچی رو نمیفهمیدم خودم رو به وان حموم انداختم آبش رو باز کردم آب داشت به بدنم میخورد ولی لباسام رو در نیورده بودم بعد داد زدم گفتم......
۹.۷k
۱۳ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.