-عشق اشتباه-
-عشق اشتباه-
p3:
گائول دوید سمت تهیونگ، کنارش زانو زد و با گریه اسمش رو فریاد میزد، سر تهیونگ رو بلند کرد و توی بغلش گذاشت: یکی زنگ بزنه به آمبولانس!! دوستم تصادف کرده!! لطفا کمک کنین!!..تهیونگ...تهیونگا...بیدار شو..هی پسر..بیدار شو، میدونم که خیلی قوی ای...میدونم الان بیدار میشی...خرس عسلی..تنهام نزار...بدون تو نابود میشم..اینجوری نرو لعنتی!!
آمبولانس اومد و تهیونگ رو برد ولی نزاشت گائول سوار بشه، تهیونگ رو رسوندن بیمارستان و گائول تنها موند، بابای تهیونگ سریع رفت بیمارستان و رفت پیش تهیونگ، به سر تهیونگ ضربه ی بدی خورده بود و امکان زنده موندنش کمه و باید عمل بشه، پدرش شوکه شد، بلند فریاد زد و خواست که تهیونگ همین الان عمل بشه و هزینه ی عمل اصلا براش مهم نیست، عمل موفقيت آمیز بود ولی...تهیونگ حافظه اش رو به کل از دست داده بود، میشد گفت فقط خانواده اش رو یادش مونده بود و چند تا چیز سطحی، همه چیز رو فراموش کرده بود..حتی گائول..پدر تهیونگ وقتی داشت با دکتر صحبت میکرد این رو فهمید، اولش شوکه و ناراحت شد ولی بعد این رو فرصتی دید تا پسرش رو از گائول دور کنه، به گائول با گوشی ی تهیونگ پیام داد:" دیگه به پسرم نزدیک نشو وگرنه دیگه مامانت رو نمیبینی، خود تهیونگ هم نمیخواد ببینت پس...فقط از اون دور بمون..اون به دوستی مثل تو نیاز نداره.."
پدر رفت تو اتاق و پیش تهیونگ نشست
پ.ت:...تهیونگا...منو یادته؟
تهیونگ نگاهی به پدرش انداخت:..اره..بابا..
پدر لبخندی زد:درسته...درسته تهیونگشی..
گائول ویو:
گوشیش لرزید، گوشیش رو روشن کرد و دید پیامی از طرف تهیونگ داره، سریع صفحه ی چت رو باز کرد، با دیدن پیامی که بابای تهیونگ براش گذاشته بود شوکه شد، دست هاش شروع کرد به لرزیدن:...ت..تهیونگ نمیخواد من رو ببینه..؟..الان باباش داره تهدیدم میکنه..؟..اگه...اگه به تهیونگ نزدیک بشم مامانم میمیره...؟..نه..باید مطمئن بشم حال تهیونگ خوبه...باید ببینمش!
حمایت فراموش نشه!✨️
p3:
گائول دوید سمت تهیونگ، کنارش زانو زد و با گریه اسمش رو فریاد میزد، سر تهیونگ رو بلند کرد و توی بغلش گذاشت: یکی زنگ بزنه به آمبولانس!! دوستم تصادف کرده!! لطفا کمک کنین!!..تهیونگ...تهیونگا...بیدار شو..هی پسر..بیدار شو، میدونم که خیلی قوی ای...میدونم الان بیدار میشی...خرس عسلی..تنهام نزار...بدون تو نابود میشم..اینجوری نرو لعنتی!!
آمبولانس اومد و تهیونگ رو برد ولی نزاشت گائول سوار بشه، تهیونگ رو رسوندن بیمارستان و گائول تنها موند، بابای تهیونگ سریع رفت بیمارستان و رفت پیش تهیونگ، به سر تهیونگ ضربه ی بدی خورده بود و امکان زنده موندنش کمه و باید عمل بشه، پدرش شوکه شد، بلند فریاد زد و خواست که تهیونگ همین الان عمل بشه و هزینه ی عمل اصلا براش مهم نیست، عمل موفقيت آمیز بود ولی...تهیونگ حافظه اش رو به کل از دست داده بود، میشد گفت فقط خانواده اش رو یادش مونده بود و چند تا چیز سطحی، همه چیز رو فراموش کرده بود..حتی گائول..پدر تهیونگ وقتی داشت با دکتر صحبت میکرد این رو فهمید، اولش شوکه و ناراحت شد ولی بعد این رو فرصتی دید تا پسرش رو از گائول دور کنه، به گائول با گوشی ی تهیونگ پیام داد:" دیگه به پسرم نزدیک نشو وگرنه دیگه مامانت رو نمیبینی، خود تهیونگ هم نمیخواد ببینت پس...فقط از اون دور بمون..اون به دوستی مثل تو نیاز نداره.."
پدر رفت تو اتاق و پیش تهیونگ نشست
پ.ت:...تهیونگا...منو یادته؟
تهیونگ نگاهی به پدرش انداخت:..اره..بابا..
پدر لبخندی زد:درسته...درسته تهیونگشی..
گائول ویو:
گوشیش لرزید، گوشیش رو روشن کرد و دید پیامی از طرف تهیونگ داره، سریع صفحه ی چت رو باز کرد، با دیدن پیامی که بابای تهیونگ براش گذاشته بود شوکه شد، دست هاش شروع کرد به لرزیدن:...ت..تهیونگ نمیخواد من رو ببینه..؟..الان باباش داره تهدیدم میکنه..؟..اگه...اگه به تهیونگ نزدیک بشم مامانم میمیره...؟..نه..باید مطمئن بشم حال تهیونگ خوبه...باید ببینمش!
حمایت فراموش نشه!✨️
۷.۳k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.