فن فیک خاطرات گناهکار " پارت ۲۵"
یونمی اومد داخل و در و بست
یونمی : اوما ، خوبی ؟
+آره دخترم تو خوبی ؟
یونمی : آره . کلی پز باباییم رو توی مدرسه میدم . همه ی مامان ها درمورد بابا نامجون حرف میزنن.
با اخم گفتن : چی میگن ؟
یونمی : میگن که بابا خیلی خوشگل و جَوونه .
+آیش زنیکه های هرزه
یونمی : یااا اوما ، درست نیست جلوی من فحش بدی .
لینا : اوه ببخشید اصلا حواسم نبود تو اینجایی .
رفتم توی آشپزخونه و برای یونمی غذای مورد علاقه شو توی ظرف ریختم .
غذارو روی میز گذاشتم
لینا : حتما تو مدرسه خسته شدی .. زود غذاتو بخور بعد یکم استراحت کن
پشت میز نشست و مشغول خوردن کیمچی شد .
امروز یه کار مهم داشتم ، پس مثل همیشه با خانم لی تماس گرفتم که بیاد پیش یونمی
رفتم توی اتاق و روبروی آینه نشستم ، رژ قرمز رو روی لبهام کشیدم و با سایه اسموکی دور چشمهام رو کاور کردم . موهام رو بالای سرم بستم و یه نیم تنه قرمز و شورتک مشکی جذب پوشیدم
درسته آرایشم خیلی زیاد بود و لباسهام باز بود اما .. نباید فراموش کنم من هنوز اوایل دهه بیست سالگیمم .
صدای زنگ در اومد . با خوشحالی در و باز کردم .
خانم لی : سلام لینا
+سلام خانم لی خوش اومدید
خانم لی اومد تو و در و بست
یونمی : اجوووماااا
و با خوشحالی به سمت خانم لی دویید
خانم لی یونمی رو بغل کرد .
خانم لی : میتونی بری عزیـزم .
+بله ممنون .
بهتر بود اونجا لباسهام رو عوض میکردم پس یه کت بلند پوشیدم و از خونه خارج شدم
به میا پیام دادم : چند دقیقه دیگه اونجا ام
..
دست میارو توی دستهام گرفتم و باهم وارد بار شدیم .
دخترهای زیادی این وسط رقص میله میرفتن و کارهایی میکردن که اصلا مناسب نیست
+میا فکر کنم بهتره برگردم . از اینجا خوشم نمیاد
میا: تاحالا نیومدی بار ؟
+نه ..
میا : بیا یکم بشینیم اگر خوش نگذشت میری .
پشت یه میز نشستیم . دوتا پسر نشسته بودن که هردو خوش چهره بودن .
میا : اینا دوستامن . نیاز نیست بترسی . این سوبین و اینم کریس هستش
به هردوشون دست دادم و زمزمه کردم : خوشبختم .
سوبین : تو نمیخوای خودتو معرفی ؟
لینا : اوه من .. لینا هستم و 22 سالَمه .
کریس : خوشگلی ، خیلی بچه تر به نظر میای .
میا : کریس کجای کاری مادر یه بچه اس .
سوبین و کریس با تعجب هینی کشیدن و گفتن : چی ؟ بچه ؟ چندسالشه ؟
لینا : اسمش کیم یونمی ئه و .. 7 سالشه .
کریس : باورم نمیشه تو سن 15 سالگی یه بچه به دنیا اورده باشی . یعنی ازدواج کردی ؟
لینا : نه خب.. ازدواج نکردم .
سوبین : کریس رفیق قرار نیست از همه ی داستان زندگیش با خبر بشیم درسته؟
کریس : درسته ، معذرت میخوام .
+نه نه اشکالی نداره
میا لبخندی زد و گفت : میرم نوشیدنی بیارم
چند دقیقه بعد با نوشیدنی و چندتا لیوان توی سینی طلایی رنگ اومد .
سینی رو روی میز گذاشت و نشست
میا : بیاید شرط ببندیم.
سوبین : سره چی؟
میا : لینا تو ام هستی ؟
لینا : هستم فقط .. باید بگید سر چی باشه
میا : هرکی بیشتر خورد ، برنده اس و باید به تک تک ما بگه که چیکار کنیم .
+قبوله .
کریس : خوب میدونی هردفعه میبازی ، چرا آدم نمیشی ؟
میا : خفه شو و فقط کاری که گفتم رو انجام بده .
نیم ساعت بعد .. هنوزهم درحال نوشیدن بودیم .
لیوان رو روی میز کوبیدم و با سکسکه گفتم : من.. دیگه.. نمیتونم
میا و سوبین هم روی میز ولو شدن و دقیقا حرفی که من زدم رو تکرار کردن
کریس با پوزخند دوتا گلاس دیگه سر کشید و دستش رو روی میز چوبی کوبید
کریس : بزارید فکر کنم .. اول از لینا شروع میکنیم
نگاه سنگین کسی رو پشت سرم حس کردم .
برگشتم و به نامجون خیره شدم که با تعجب نگاهم میکرد .
کریس : لینا ..
توجهی نکردم . نامجون با مطمئن شدن از اینکه واقعا منم اخم کرد .
سوبین : لینا کجایی ؟
خط نگاهم رو دنبال کرد
میا : رئیس کیم ؟ اون عوضی اینجا چیکار میکنه؟
متعجب به سمتشون برگشتم و گفتم : میشناسیدش ؟
کریس : رئیس بزرگترین شرکت تولید الکل و .. توی دنیاست .. میدونی چقدر پولداره؟ همه میشناسنش
سوبین : همه هم ازش حساب میبرن . دفعه قبلی که اومده بودیم کلاب باهاش دعوام شد. مجبورم کرد توالت های کل کلاب و بشورم
میا : صبر کن ببینم ، لینا تو میشناسیش ؟ من روی دوستش کراش دارم ، پارک جیمین ..
لینا : نه..نمیشناسم ..
نامجون نگاهش رو ازم گرفت و گلاس پر از سوجو توی دستش رو سر کشید
کریس : اگر بازنده کاری رو که من میگم انجام نده ، باید بره و امشب با یه نفر بخوابه
لینا : یااا این درست نیست
کریس : خب .. لینا تو باید ..
میا : کریس نه .. فکرشم نکن
سوبین : یااا از جونِت سیر شدی؟!
کریس : خودش توی شرط بندی شرکت کرد
+انجامش میدم . بگو چی هست .
کریس : برو و پارک رو ببوس .
+چی؟پارک جیمین ؟
کریس : هوممم ، ببین خیلی بهت رحم کردم که نگفتم کیم رو ببوسی .
میا : بسه کریس . زیاد شلوغش نکن
+میرم و نامجون رو میبوسم
یونمی : اوما ، خوبی ؟
+آره دخترم تو خوبی ؟
یونمی : آره . کلی پز باباییم رو توی مدرسه میدم . همه ی مامان ها درمورد بابا نامجون حرف میزنن.
با اخم گفتن : چی میگن ؟
یونمی : میگن که بابا خیلی خوشگل و جَوونه .
+آیش زنیکه های هرزه
یونمی : یااا اوما ، درست نیست جلوی من فحش بدی .
لینا : اوه ببخشید اصلا حواسم نبود تو اینجایی .
رفتم توی آشپزخونه و برای یونمی غذای مورد علاقه شو توی ظرف ریختم .
غذارو روی میز گذاشتم
لینا : حتما تو مدرسه خسته شدی .. زود غذاتو بخور بعد یکم استراحت کن
پشت میز نشست و مشغول خوردن کیمچی شد .
امروز یه کار مهم داشتم ، پس مثل همیشه با خانم لی تماس گرفتم که بیاد پیش یونمی
رفتم توی اتاق و روبروی آینه نشستم ، رژ قرمز رو روی لبهام کشیدم و با سایه اسموکی دور چشمهام رو کاور کردم . موهام رو بالای سرم بستم و یه نیم تنه قرمز و شورتک مشکی جذب پوشیدم
درسته آرایشم خیلی زیاد بود و لباسهام باز بود اما .. نباید فراموش کنم من هنوز اوایل دهه بیست سالگیمم .
صدای زنگ در اومد . با خوشحالی در و باز کردم .
خانم لی : سلام لینا
+سلام خانم لی خوش اومدید
خانم لی اومد تو و در و بست
یونمی : اجوووماااا
و با خوشحالی به سمت خانم لی دویید
خانم لی یونمی رو بغل کرد .
خانم لی : میتونی بری عزیـزم .
+بله ممنون .
بهتر بود اونجا لباسهام رو عوض میکردم پس یه کت بلند پوشیدم و از خونه خارج شدم
به میا پیام دادم : چند دقیقه دیگه اونجا ام
..
دست میارو توی دستهام گرفتم و باهم وارد بار شدیم .
دخترهای زیادی این وسط رقص میله میرفتن و کارهایی میکردن که اصلا مناسب نیست
+میا فکر کنم بهتره برگردم . از اینجا خوشم نمیاد
میا: تاحالا نیومدی بار ؟
+نه ..
میا : بیا یکم بشینیم اگر خوش نگذشت میری .
پشت یه میز نشستیم . دوتا پسر نشسته بودن که هردو خوش چهره بودن .
میا : اینا دوستامن . نیاز نیست بترسی . این سوبین و اینم کریس هستش
به هردوشون دست دادم و زمزمه کردم : خوشبختم .
سوبین : تو نمیخوای خودتو معرفی ؟
لینا : اوه من .. لینا هستم و 22 سالَمه .
کریس : خوشگلی ، خیلی بچه تر به نظر میای .
میا : کریس کجای کاری مادر یه بچه اس .
سوبین و کریس با تعجب هینی کشیدن و گفتن : چی ؟ بچه ؟ چندسالشه ؟
لینا : اسمش کیم یونمی ئه و .. 7 سالشه .
کریس : باورم نمیشه تو سن 15 سالگی یه بچه به دنیا اورده باشی . یعنی ازدواج کردی ؟
لینا : نه خب.. ازدواج نکردم .
سوبین : کریس رفیق قرار نیست از همه ی داستان زندگیش با خبر بشیم درسته؟
کریس : درسته ، معذرت میخوام .
+نه نه اشکالی نداره
میا لبخندی زد و گفت : میرم نوشیدنی بیارم
چند دقیقه بعد با نوشیدنی و چندتا لیوان توی سینی طلایی رنگ اومد .
سینی رو روی میز گذاشت و نشست
میا : بیاید شرط ببندیم.
سوبین : سره چی؟
میا : لینا تو ام هستی ؟
لینا : هستم فقط .. باید بگید سر چی باشه
میا : هرکی بیشتر خورد ، برنده اس و باید به تک تک ما بگه که چیکار کنیم .
+قبوله .
کریس : خوب میدونی هردفعه میبازی ، چرا آدم نمیشی ؟
میا : خفه شو و فقط کاری که گفتم رو انجام بده .
نیم ساعت بعد .. هنوزهم درحال نوشیدن بودیم .
لیوان رو روی میز کوبیدم و با سکسکه گفتم : من.. دیگه.. نمیتونم
میا و سوبین هم روی میز ولو شدن و دقیقا حرفی که من زدم رو تکرار کردن
کریس با پوزخند دوتا گلاس دیگه سر کشید و دستش رو روی میز چوبی کوبید
کریس : بزارید فکر کنم .. اول از لینا شروع میکنیم
نگاه سنگین کسی رو پشت سرم حس کردم .
برگشتم و به نامجون خیره شدم که با تعجب نگاهم میکرد .
کریس : لینا ..
توجهی نکردم . نامجون با مطمئن شدن از اینکه واقعا منم اخم کرد .
سوبین : لینا کجایی ؟
خط نگاهم رو دنبال کرد
میا : رئیس کیم ؟ اون عوضی اینجا چیکار میکنه؟
متعجب به سمتشون برگشتم و گفتم : میشناسیدش ؟
کریس : رئیس بزرگترین شرکت تولید الکل و .. توی دنیاست .. میدونی چقدر پولداره؟ همه میشناسنش
سوبین : همه هم ازش حساب میبرن . دفعه قبلی که اومده بودیم کلاب باهاش دعوام شد. مجبورم کرد توالت های کل کلاب و بشورم
میا : صبر کن ببینم ، لینا تو میشناسیش ؟ من روی دوستش کراش دارم ، پارک جیمین ..
لینا : نه..نمیشناسم ..
نامجون نگاهش رو ازم گرفت و گلاس پر از سوجو توی دستش رو سر کشید
کریس : اگر بازنده کاری رو که من میگم انجام نده ، باید بره و امشب با یه نفر بخوابه
لینا : یااا این درست نیست
کریس : خب .. لینا تو باید ..
میا : کریس نه .. فکرشم نکن
سوبین : یااا از جونِت سیر شدی؟!
کریس : خودش توی شرط بندی شرکت کرد
+انجامش میدم . بگو چی هست .
کریس : برو و پارک رو ببوس .
+چی؟پارک جیمین ؟
کریس : هوممم ، ببین خیلی بهت رحم کردم که نگفتم کیم رو ببوسی .
میا : بسه کریس . زیاد شلوغش نکن
+میرم و نامجون رو میبوسم
۵۸.۲k
۰۲ اسفند ۱۳۹۹