رمان Black & White پارت 60
از زبان شوگا بعد رفتم اتاقم داشتم به اتفاق ها فک میکردم لبخند زدم پاشدم رفتم لباس هام رو عوض کردم حوصلم سر رفت پاشدم رفتم سمت اتاق یونا در زدم که بعد ۳ دقیقه باز کرد گفتم خوبی بعد گفتم حوصلم سر رفت چیکار میکنی گفت هیچی میخوام فیلم ببینم گفتم اوکی منم نگاه میکنم گفت باشه اومدم تو در رو بستم نشستیم رو کاناپه تا فیلم نگاه کنیم داشتیم فیلم نگاه میکردیم که یهو دیدم یکی افتاد رو شونم نگاه کردم دیدیم یونا بود خوابیده بود لبخند زدم آروم برداشتم رفتم گذاشتم رو تخت تا بخوابه خیلی کیوت خوابیده بود بعد رفتم تلوزیون رو خاموش کردم بلند شدم رفتم بیرون از اتاقش حوصلم سر رفته بود به همین خاطر بلند شدم رفتم اتاق جیمین تا بگم بیان بازی کنیم رفتم درش رو زدم که بعد ۵ دقیقه اومد دیدم حوله تو تنش هس گفتم ام ببخشید بد موقع مزاحم شدم گفت نه بابا بعد گفت هنور چیشد اومدی گفتم هیچی میخواستم بگم که میاین بازی کنیم پی اس فور گفت اوکی گفتم باشه تا تو حاضر شو منم برم کوکی رو بگم بیاد همگی بریم اتاق من قبول کرد رفتم اتاق کوکی در زدم اومد گفتم سلام خوبی اونم جوابم رو داد بعد گفتم کوکی بازی میکنی من و جیمین میخوایم پی اس فور بازی کنیم تو هم گفتم الان میرم به تهیونگ هم بگم گفت باشه میام ۵ دقیقه دیگه منو جیمین با هم میایم گفتم باشه بعد رفتم سمت اتاق تهیونگ در رو زدم ۲ دقیقه موندم خبری نشد یه بارم در زدم که خبر نبود ار زبون تهیونگ خوابیده بودم که یهو در رو زدن که سانا هم بیدار شد گفتم تو نیا من ببینم کی هس که دوباره در زدن زود خودمو جمع جور کردم کردم رفتم در رو باز کردم که دیدم شوگا بود گفتم بله که زود گفت خواب بودی گفتم اره اگه بزارین بخوابم گفت که بابا غر غر نکن جیمین و کوکی میان اتاق من پی اس فور بازی کنیم تو هم بیا گفتم باشه تا بیشتر جلب توجه نکنم بعد در رو بستم رفتم پیش سانا گفتم شوگا بود نترس گفت باشه بعد از تخت اومد پایین گفت من میرم اتاقم گفتم باشه بعد در رو باز کردم اطراف رو نگاه کردم دیدم هیچ کس نبود و رفت از زبان سانا رفتم اتاقم به گردنم نگاه کردم دیدم هنوز جاهاشون کبود هستن بلند شدم کلی کرم زدم به گردنم یه عالمه با میکاپ حل کردم که دیده نمیشد بعد لباس هامو عوض کردم رفتم سمت اتاق یونا ببینم چه خبر در رو زدم باز نکرد دوباره زدم باز نکرد پس حدس زدم که خواب هس میخواستم برگردم که یهو در باز شد که یونا رو دیدم که داره چشماش رو میمیماله با خواب الو گفت بله گفتم هیچی حوصلم سر رفته اومدم پوشیت در رو باز کرد همون جور رفت تو پشتش رفتم در رو بستم نشستم رو تخت گفتم چه خبر نیستی...
۱۰۵.۵k
۲۷ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.