now post
part1✨🪐
لینا: اه واقعا امروز اصلا و ابدا حوصله بیرون رفتن ندارم دلساااا
دلسا:پاشو پاشو که دیره
لینا:چیه همش میگی بریم بریم میخوای منو کجا ببری
دلسا:چیه فکر کردی میخوام ببرم سرتو بکن زیر آب
توپاشو بیا به باور کن عاشقش میشی پاشوووو
لینا:همین یه بار رو باهات میام ولی دلسا خواهش دیگه آخریش ،باشه؟
دلسا: باشه مطمئنم دفعه دیگه خودت میگی منو ببر
دو ساعت دیگه.
دلسا:رسیدیمممم لینا ببین چه با صفاست اخه تو این جنگل رو ببین این درختا رو ببین
لینا:اوه شت چقدر قشنگه اینجا.
کلی تو اون جنگل گفتیم و خندیدیم و غذا خوردیم امروز دلسا منو اورده بود اینجا چون رو مود نبودم
چرا!؟
چون داریم میریم داریم میریم کره البته من چند ساله که تو کره زندگی میکنم
ولی دلسا دفعه اولشه میخواد بیاد
منم رو مود نبودم چون دلم برای دوستام و خانوادم تنگ میشد.
دیگه میدونید دیگه یکی یه جا بره مهمونی برای رفتن به خونش انگار دارن میبرن بکششنش
فردا.
لینا:اوه چقدر خسته شدم دلسا من میرم بخوابم تو هم بخواب از صبح تا حالا بیداری
دلسا:اه تو چقدر میخوابی هم تو فرودگاه هم هواپیما هم الان، بسته دیگه
لینا:مسخرههه من مثل تو نیستم که
ولی منو فردا ببین میشناسی منو دیگه
دلسا:بعله منم واسه همین تعجب کردم که چرا انقدر رو مخ نیستی و شلوغ نمیکنی.
لینا:دلسا
دلسا:چیشده چیکار کردی دوباره
لینا:دلسا میدونی چی شده هفته پیش که داشتم میومدم پیش تو با یکی از دوستام بودم بیرون بودیم داشتیم خرید میکردیم با یونجو بودم میشناسیش که؟
دلسا:خببب اره میشناسم
لینا:که من رفتم تو مغازه و اون نیومد تو وقتی برگشتم نبودم رفتم دنبالش گشتم دیدم چند تا پسر ریختن سرش دارن اذیتش میکنن
دلسا:لیناااا نگو رفتی وسط پسرا رو زدی
لینا:اره ولی مشکلی برای من و یونجو پیش نیومد
دلسا:اخه دختره خر من نمیدونم چرا مامانت تورو گذاشت بوکس و دفاع شخصی
گذاشت از خودت مراقبت کنی نه بقیه رو بزنی داغون کنی که،حالا ایندفعه بخاطر دوستت بوده دفعه های قبل چی؟ بس کن لینا خواهش
لینا:دلساا گوش کن ببین چی میگم،
وقتی اونارو زدم یونجو چون ترسیده بود رفتیم تو یه کافه نشستیم تا حالش جا بیاد که یه مرده تقریباً ۳۰ساله اومد نشست پیشمون، فیلم درگیری منو اون پسرا رو نشونم داد گفت :«من کارمند یه کمپانی هستم،درگیری تو با اون پسرا رو دیدم تو میتونی بیای این کمپانی واقعا بهت نیاز داریم خواهش میکنم »
اینو گفت و بلند شد
منم ترسیدم و نرفتم کمپانیش معتبره ولی بازم ترسیدم گفتم شاید طرف اون پسرا باشه
منتظر لایک و کامنتاتون هستم.💜
لطفاً درک بکنید که این همش تصوراته و باید عجیب و یه جورایی با سوتی باشه چون واقعا اتفاق نیوفتاده و نمیشه به عنوان یه نویسنده بی تجربه با دقت بنویسم
لینا: اه واقعا امروز اصلا و ابدا حوصله بیرون رفتن ندارم دلساااا
دلسا:پاشو پاشو که دیره
لینا:چیه همش میگی بریم بریم میخوای منو کجا ببری
دلسا:چیه فکر کردی میخوام ببرم سرتو بکن زیر آب
توپاشو بیا به باور کن عاشقش میشی پاشوووو
لینا:همین یه بار رو باهات میام ولی دلسا خواهش دیگه آخریش ،باشه؟
دلسا: باشه مطمئنم دفعه دیگه خودت میگی منو ببر
دو ساعت دیگه.
دلسا:رسیدیمممم لینا ببین چه با صفاست اخه تو این جنگل رو ببین این درختا رو ببین
لینا:اوه شت چقدر قشنگه اینجا.
کلی تو اون جنگل گفتیم و خندیدیم و غذا خوردیم امروز دلسا منو اورده بود اینجا چون رو مود نبودم
چرا!؟
چون داریم میریم داریم میریم کره البته من چند ساله که تو کره زندگی میکنم
ولی دلسا دفعه اولشه میخواد بیاد
منم رو مود نبودم چون دلم برای دوستام و خانوادم تنگ میشد.
دیگه میدونید دیگه یکی یه جا بره مهمونی برای رفتن به خونش انگار دارن میبرن بکششنش
فردا.
لینا:اوه چقدر خسته شدم دلسا من میرم بخوابم تو هم بخواب از صبح تا حالا بیداری
دلسا:اه تو چقدر میخوابی هم تو فرودگاه هم هواپیما هم الان، بسته دیگه
لینا:مسخرههه من مثل تو نیستم که
ولی منو فردا ببین میشناسی منو دیگه
دلسا:بعله منم واسه همین تعجب کردم که چرا انقدر رو مخ نیستی و شلوغ نمیکنی.
لینا:دلسا
دلسا:چیشده چیکار کردی دوباره
لینا:دلسا میدونی چی شده هفته پیش که داشتم میومدم پیش تو با یکی از دوستام بودم بیرون بودیم داشتیم خرید میکردیم با یونجو بودم میشناسیش که؟
دلسا:خببب اره میشناسم
لینا:که من رفتم تو مغازه و اون نیومد تو وقتی برگشتم نبودم رفتم دنبالش گشتم دیدم چند تا پسر ریختن سرش دارن اذیتش میکنن
دلسا:لیناااا نگو رفتی وسط پسرا رو زدی
لینا:اره ولی مشکلی برای من و یونجو پیش نیومد
دلسا:اخه دختره خر من نمیدونم چرا مامانت تورو گذاشت بوکس و دفاع شخصی
گذاشت از خودت مراقبت کنی نه بقیه رو بزنی داغون کنی که،حالا ایندفعه بخاطر دوستت بوده دفعه های قبل چی؟ بس کن لینا خواهش
لینا:دلساا گوش کن ببین چی میگم،
وقتی اونارو زدم یونجو چون ترسیده بود رفتیم تو یه کافه نشستیم تا حالش جا بیاد که یه مرده تقریباً ۳۰ساله اومد نشست پیشمون، فیلم درگیری منو اون پسرا رو نشونم داد گفت :«من کارمند یه کمپانی هستم،درگیری تو با اون پسرا رو دیدم تو میتونی بیای این کمپانی واقعا بهت نیاز داریم خواهش میکنم »
اینو گفت و بلند شد
منم ترسیدم و نرفتم کمپانیش معتبره ولی بازم ترسیدم گفتم شاید طرف اون پسرا باشه
منتظر لایک و کامنتاتون هستم.💜
لطفاً درک بکنید که این همش تصوراته و باید عجیب و یه جورایی با سوتی باشه چون واقعا اتفاق نیوفتاده و نمیشه به عنوان یه نویسنده بی تجربه با دقت بنویسم
۵.۵k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.