گس لایتر/پارت ۲۲۰
چشمش به در اتاق بود و گاهی به ساعتشم نگاهی مینداخت...
هر چقدر بایول بیشتر توی اون اتاق میموند دلشوره و تشویش بیشتری سراغش میومد... در اینکه بایول وضعیت روحی خوبی نداره شکی نداشت ولی امیدوار بود بخاطر پسرش هم که شده بتونه خودشو سلامت جلوه بده...
سالن انتظار ساکت بود و همه منتظر بودن نوبتشون برسه... بایول سکوت حاکم بر فضا رو شکست و از اتاق بیرون اومد...
نگاه جی وو سمتش رفت و انتظار داشت بایول به طرفش بیاد...اما اون درحالیکه دستشو جلوی دهنش گرفته بود بیرون دوید...
از روی صندلیش پاشد و یه بار صداش زد...
-بایول؟...
اون توجهی نکرد و رفت... جی وو هم دنبالش رفت تا بهش برسه....
.
.
تا وقتی پیشش ماشینش رسید به جی وو که مدام صداش میزد توجهی نکرد...
جی وو بازوشو گرفت و سمت خودش برگردوندش... دستشو دو طرف صورتش گذاشت که با دیدن چشمای خیسش شوکه شد...
جی وو: داری گریه میکنی؟ یعنی...
بایول: یعنی نتونستم خودمو کنترل کنم!...
از انتهای حنجره با زحمت این جمله رو به زبون آورد... جی وو که متوجه حال بدش شد سعی کرد آرومش کنه....
جی وو: باشه عزیزم... چیزی نیست آروم باش... بیا بریم تو ماشین تعریف کن...
خودش پشت فرمون نشست و بایول رو از سمت دیگه سوار کرد... به سمتش چرخید و پرسید: چی شد دقیقا؟ چرا وقتی بیرون اومدی انقد حالت بد بود؟...
دستشو بالا آورد به نشانه ی بی خبری حرکت داد...
بایول: نمیدونم... ولی... نتونستم خودمو کنترل کنم... اصن چجوری میتونستم مسلط باشم وقتی بدترین لحظاتمو به یاد آوردم!... وقتی یادم اومد چطوری ساعتها به انتظارش مینشستم تا بیاد خونه و بعد فهمیدم با یکی دیگه داشته خوش میگذرونده چجوری میشد خوب موند؟
جی وو: ببینم... برای چی اینا رو به یاد آوردی؟ من گفتم فقط برای چن دقیقه به خاطرات بدت فک نکن و فقط به فکر پسرت باش
بایول: میدونم ولی سوالای اون باعث میشد بهش فک کنم... اولش خوب بود حواسم بود که خودمو حفظ کنم ولی بعدش نشد!....
جی وو متعجب شد... به فکر فرو رفت...
مگه میشد؟ چرا باید یه روانشناس از عمد حال کسیو بد کنه؟ چرا دست گذاشته روی چیزایی که بایول رو آشفته میکرده؟ هدفش چی بوده؟....
مشکوک شده بود... اما چیزی به بایول نگفت... چون نمیخواست بیشتر از این آزارش بده... از طرفی اون حالش خوب نبود و ممکن کاری ازش سر بزنه که اوضاع رو وخیم تر کنه... و این فقط یه شک بود! نه بیشتر!...
نمیشد به این سادگی اطمینان پیدا کرد که روانشناسش مغرض بوده...
بایول با لحنی مأیوسانه پرسید: حالا چی میشه؟... یعنی... جونگ هونو ازم میگیرن؟
جی وو: همه چی درست میشه عزیزم... بلاخره میشه... میدونم...
************
چند روز بعد...
*روز دادگاه*
وکیل طرفین و موکلاشون توی جلسه حاضر بودن...
بلاخره با توافق طرفین و ارائه ی دلایل و مدارک مقبول، قاضیِ میانجیگر با طلاق موافقت کرد...
تست منفی بارداری به قاضی ارائه شد و ایم بایول اثبات کرد که در حال حاضر باردار نیست!...
ولی مدرکی که جئون نایون ارائه کرده بود موضوع حضانت بچه رو عوض کرد... و قاضی حکمشو اعلام کرد...
-مطابق نظر متخصصانه ی روانشناس، خانوم ایم بایول به بیماری افسردگی ماژور مبتلا هستن و توان رسیدگی به کودکشون رو ندارن... بخاطر عدم صلاحیت مادر در نگهداری، حضانت فرزند به پدر یعنی آقای جئون جونگکوک واگذار میشه!!!..... امکان دیدار فرزند برای مادر فراهمه و ذیل حکم قید میشه...
ختم دادرسی!
.
.
.
.
هر چقدر بایول بیشتر توی اون اتاق میموند دلشوره و تشویش بیشتری سراغش میومد... در اینکه بایول وضعیت روحی خوبی نداره شکی نداشت ولی امیدوار بود بخاطر پسرش هم که شده بتونه خودشو سلامت جلوه بده...
سالن انتظار ساکت بود و همه منتظر بودن نوبتشون برسه... بایول سکوت حاکم بر فضا رو شکست و از اتاق بیرون اومد...
نگاه جی وو سمتش رفت و انتظار داشت بایول به طرفش بیاد...اما اون درحالیکه دستشو جلوی دهنش گرفته بود بیرون دوید...
از روی صندلیش پاشد و یه بار صداش زد...
-بایول؟...
اون توجهی نکرد و رفت... جی وو هم دنبالش رفت تا بهش برسه....
.
.
تا وقتی پیشش ماشینش رسید به جی وو که مدام صداش میزد توجهی نکرد...
جی وو بازوشو گرفت و سمت خودش برگردوندش... دستشو دو طرف صورتش گذاشت که با دیدن چشمای خیسش شوکه شد...
جی وو: داری گریه میکنی؟ یعنی...
بایول: یعنی نتونستم خودمو کنترل کنم!...
از انتهای حنجره با زحمت این جمله رو به زبون آورد... جی وو که متوجه حال بدش شد سعی کرد آرومش کنه....
جی وو: باشه عزیزم... چیزی نیست آروم باش... بیا بریم تو ماشین تعریف کن...
خودش پشت فرمون نشست و بایول رو از سمت دیگه سوار کرد... به سمتش چرخید و پرسید: چی شد دقیقا؟ چرا وقتی بیرون اومدی انقد حالت بد بود؟...
دستشو بالا آورد به نشانه ی بی خبری حرکت داد...
بایول: نمیدونم... ولی... نتونستم خودمو کنترل کنم... اصن چجوری میتونستم مسلط باشم وقتی بدترین لحظاتمو به یاد آوردم!... وقتی یادم اومد چطوری ساعتها به انتظارش مینشستم تا بیاد خونه و بعد فهمیدم با یکی دیگه داشته خوش میگذرونده چجوری میشد خوب موند؟
جی وو: ببینم... برای چی اینا رو به یاد آوردی؟ من گفتم فقط برای چن دقیقه به خاطرات بدت فک نکن و فقط به فکر پسرت باش
بایول: میدونم ولی سوالای اون باعث میشد بهش فک کنم... اولش خوب بود حواسم بود که خودمو حفظ کنم ولی بعدش نشد!....
جی وو متعجب شد... به فکر فرو رفت...
مگه میشد؟ چرا باید یه روانشناس از عمد حال کسیو بد کنه؟ چرا دست گذاشته روی چیزایی که بایول رو آشفته میکرده؟ هدفش چی بوده؟....
مشکوک شده بود... اما چیزی به بایول نگفت... چون نمیخواست بیشتر از این آزارش بده... از طرفی اون حالش خوب نبود و ممکن کاری ازش سر بزنه که اوضاع رو وخیم تر کنه... و این فقط یه شک بود! نه بیشتر!...
نمیشد به این سادگی اطمینان پیدا کرد که روانشناسش مغرض بوده...
بایول با لحنی مأیوسانه پرسید: حالا چی میشه؟... یعنی... جونگ هونو ازم میگیرن؟
جی وو: همه چی درست میشه عزیزم... بلاخره میشه... میدونم...
************
چند روز بعد...
*روز دادگاه*
وکیل طرفین و موکلاشون توی جلسه حاضر بودن...
بلاخره با توافق طرفین و ارائه ی دلایل و مدارک مقبول، قاضیِ میانجیگر با طلاق موافقت کرد...
تست منفی بارداری به قاضی ارائه شد و ایم بایول اثبات کرد که در حال حاضر باردار نیست!...
ولی مدرکی که جئون نایون ارائه کرده بود موضوع حضانت بچه رو عوض کرد... و قاضی حکمشو اعلام کرد...
-مطابق نظر متخصصانه ی روانشناس، خانوم ایم بایول به بیماری افسردگی ماژور مبتلا هستن و توان رسیدگی به کودکشون رو ندارن... بخاطر عدم صلاحیت مادر در نگهداری، حضانت فرزند به پدر یعنی آقای جئون جونگکوک واگذار میشه!!!..... امکان دیدار فرزند برای مادر فراهمه و ذیل حکم قید میشه...
ختم دادرسی!
.
.
.
.
۹.۴k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.