♡ᵖᵃʳᵗ/𝟒♡
چهارساعت مثل برق گذشته بود، با رزی روی تخت نشسته بود و ساکت به بیرون نگاه میکردن که گفت:"هیچ وقت یادم نمیره چه خوبی هایی در حقم کردی، تو بدترین زمان از زندگیم کنارم بودی، واقعا ازت ممنونم"
"توهم خیلی به من خوبی کردی تو تنهایی و تاریکی دنیا خودم غرق بودم که با ورود به زندگیم بهش خاتمه دادی شدی خواهری که آرزوشو داشتم
محکم تر رزی رو بغل کرد خواست چیزی بگه با صدای آجوما ساکت شد:"ایملدا دیگه باید بریم"
نگاهی به پیر زن کرد و با سر تایید کرد دوباره نگاهش رو به رزی داد و گفت:"دلم برات تنگ میشه"
"منم همینطور، مواظب خودت باش"
در حالی که برای برداشتن کیفیش خم میشد گفت:"اهم، توهم مواظب خودت باش"
با نگاه غمگینی از اتاق بیرون امد و در بست با آجوما توی راهرو به سمت اتاق رااون قدم براشت...
...
الان دیگه همچی و راجب اون دختر میدونست جلوی پنچره اتاق رااون ایستاده بود و به بیرون نگاه میکرد زیر لب گفت:"مین ایملدا"
با صدای رااون به خودش امد':" بیا داخل"
با باز شدن در دختری نمایان شد که شب قبل از وجود اینطور زیبایی متعجب مونده بود
...
با حرف و اشاره رااون نگاهش به مردی افتاد که چهره اش از دیشب خیلی یادش نبود:"سلام کن دخترم، کیم تهیونگ سرپرست تو"
سلام و تعظيم کوتاهی کرد و باز نگاهش رو به زمین داد که باعث تعجب تهیونگ شد
نبايد الان راجبش کنجکاو باشه نبايد از وجود خانواده جدید خوشحال باشه
نگاهش رو دختر روبه روش گرفت و به رااون داد:"خوب همینطور که گفتم اینجا دختری به اسم مین ایملدا وجود نداشته
ایملدا از اول دختر من بوده.. مفهوم شد؟"
"بله بله آقا خیالتون راحت"
با تموم شدن مکالمشون کیف سیاهی رو روی میز رااون گذاشت
...
ترسی که از حرفای اون مرد به وجود امد بود با گذاشت اون کیف جلوی رااون برق چشمای رااون بیشتر شد :" توی اون کیف چیه؟.. چرا اینجوری به آقای لی گفت؟.. میخواد با من چکار کنه؟"
اینا سوال هایی بود که تو ذهنش میچرخید با طاقت نیورد رااون و باز کردن اون کیفیت دست پول هایی که کنار هم چیده شده بودن و دید نفس لحظه ی برید...
اون چی... یعنی الان اون خریده بود
با قدم های محکم طرف ایملدا رفت و کنارش ایستاد نگاه سردش و به چشمای دختر دوخت که لحظه ی بخاطره زیبایشون حرفش رو یادش رفت..
نگاهش و از ایملدا گرفت و گفت:"از الان دیگه دختر منه، هرچند بهم نمیخوره اینطور دختری داشته باشم"
بعد از حرفش از اتاق خارج شد
ایملدا که خشکش زده بود با دست نوازش آجوما روی کمرش به خودش امد:"بیا دخترم باید بریم"
با آجوما سمت خروجی رفتن که ماشینا و آدم های سیاه پوشی و که کل این منطقه رو گرفته بودن دید ترس دوباره تو دلش ریشه کرد :" اون کیه؟ "سوالی که دوباره ذهنش و درگیر کرد
با رسیدن به ماشین هایی که حتی اسمشون هم بلد نبود ایستادن رو به آجوما کرد و بغلش کرد که آجوما گفت:"مواظب خودت باش"
"شما هم همینطور شما"
از هم جدا شدن که یک مرد با کت و شلوار سیاه و اسلحه ای که دور کمرش بود بیسیم توی گوشش سمتشون امد و کیفش رو داخل ماشین گذاشت و در رو براش باز نگاهی به ماشین کرد و با تردید سوارش شد و رو به روی همون مرد سرد نشست
نگاهش به کف ماشین بود با صدای مرد روبه روش سرش رو بالا اورد
"میتونی تهیونگ صدام کنی اما توی دادگاه من پدرتم و هیچی از زندگی قبليت وجود نداره فقط من"
سرش رو تکون داد که مرد روبه روش نگاهش و ازش گرفت :"بریم عمارت"
هیچ احساسی توی مرد روبه روش حس نمیکرد و این بیشتر میترسندش
بیشتر دادگاه!...
چرا اون حرفا رو بهش زد چه بلایی قرار سرش بیاد
با وجود اینا باید ساکت میموند حس خوبی به مرد روبه روش نداشت اما چاره ی هم نداشت نگاهش رو به پنچره داد و محوه بیرون شد، آسمان، خیابون ماشین هایی که در حال حرکتن، آدمای توی پیاده رو پارک های پر از خانواده رو دوست داشت
نگاهش رو از گوشیش گرفت و به دختری که محوه بیرون شده بود داد
زیباییش واقعا قابل ستايش بود لحظه ای توی دلش جرقهای خورد:"مثل الهه میمونه"
از حرفی که توی دلش زد تعجب کرد چی داشت میگفت اصلا نگاهش از دختر برداشت اما چشماش باز سمت اون دختر میرفت یاد نگاه اون دختر افتاد چشمایی که مانع حرف زدن تهیونگ شد،تهیونگ که همه ازش میترسن و حساب میرن
نگاه اون دختر پاک بود پاکتر از چیزی که بخواد وارد بازی تهیونگ و پدرش بشه "تهیونگ چت شده چی داری میگی کی تاحالا برات مهم بوده"
راست میگفت کی برا کسی دلسوزونده اصلا بلد بود دلسوزوندن؟
با ایستادن ماشین و باز شدن در اول تهیونگ پیاد شد بعد ایملدا با پیاد شدن از ماشین نگاهش به قصر روبه روش خورد
"توهم خیلی به من خوبی کردی تو تنهایی و تاریکی دنیا خودم غرق بودم که با ورود به زندگیم بهش خاتمه دادی شدی خواهری که آرزوشو داشتم
محکم تر رزی رو بغل کرد خواست چیزی بگه با صدای آجوما ساکت شد:"ایملدا دیگه باید بریم"
نگاهی به پیر زن کرد و با سر تایید کرد دوباره نگاهش رو به رزی داد و گفت:"دلم برات تنگ میشه"
"منم همینطور، مواظب خودت باش"
در حالی که برای برداشتن کیفیش خم میشد گفت:"اهم، توهم مواظب خودت باش"
با نگاه غمگینی از اتاق بیرون امد و در بست با آجوما توی راهرو به سمت اتاق رااون قدم براشت...
...
الان دیگه همچی و راجب اون دختر میدونست جلوی پنچره اتاق رااون ایستاده بود و به بیرون نگاه میکرد زیر لب گفت:"مین ایملدا"
با صدای رااون به خودش امد':" بیا داخل"
با باز شدن در دختری نمایان شد که شب قبل از وجود اینطور زیبایی متعجب مونده بود
...
با حرف و اشاره رااون نگاهش به مردی افتاد که چهره اش از دیشب خیلی یادش نبود:"سلام کن دخترم، کیم تهیونگ سرپرست تو"
سلام و تعظيم کوتاهی کرد و باز نگاهش رو به زمین داد که باعث تعجب تهیونگ شد
نبايد الان راجبش کنجکاو باشه نبايد از وجود خانواده جدید خوشحال باشه
نگاهش رو دختر روبه روش گرفت و به رااون داد:"خوب همینطور که گفتم اینجا دختری به اسم مین ایملدا وجود نداشته
ایملدا از اول دختر من بوده.. مفهوم شد؟"
"بله بله آقا خیالتون راحت"
با تموم شدن مکالمشون کیف سیاهی رو روی میز رااون گذاشت
...
ترسی که از حرفای اون مرد به وجود امد بود با گذاشت اون کیف جلوی رااون برق چشمای رااون بیشتر شد :" توی اون کیف چیه؟.. چرا اینجوری به آقای لی گفت؟.. میخواد با من چکار کنه؟"
اینا سوال هایی بود که تو ذهنش میچرخید با طاقت نیورد رااون و باز کردن اون کیفیت دست پول هایی که کنار هم چیده شده بودن و دید نفس لحظه ی برید...
اون چی... یعنی الان اون خریده بود
با قدم های محکم طرف ایملدا رفت و کنارش ایستاد نگاه سردش و به چشمای دختر دوخت که لحظه ی بخاطره زیبایشون حرفش رو یادش رفت..
نگاهش و از ایملدا گرفت و گفت:"از الان دیگه دختر منه، هرچند بهم نمیخوره اینطور دختری داشته باشم"
بعد از حرفش از اتاق خارج شد
ایملدا که خشکش زده بود با دست نوازش آجوما روی کمرش به خودش امد:"بیا دخترم باید بریم"
با آجوما سمت خروجی رفتن که ماشینا و آدم های سیاه پوشی و که کل این منطقه رو گرفته بودن دید ترس دوباره تو دلش ریشه کرد :" اون کیه؟ "سوالی که دوباره ذهنش و درگیر کرد
با رسیدن به ماشین هایی که حتی اسمشون هم بلد نبود ایستادن رو به آجوما کرد و بغلش کرد که آجوما گفت:"مواظب خودت باش"
"شما هم همینطور شما"
از هم جدا شدن که یک مرد با کت و شلوار سیاه و اسلحه ای که دور کمرش بود بیسیم توی گوشش سمتشون امد و کیفش رو داخل ماشین گذاشت و در رو براش باز نگاهی به ماشین کرد و با تردید سوارش شد و رو به روی همون مرد سرد نشست
نگاهش به کف ماشین بود با صدای مرد روبه روش سرش رو بالا اورد
"میتونی تهیونگ صدام کنی اما توی دادگاه من پدرتم و هیچی از زندگی قبليت وجود نداره فقط من"
سرش رو تکون داد که مرد روبه روش نگاهش و ازش گرفت :"بریم عمارت"
هیچ احساسی توی مرد روبه روش حس نمیکرد و این بیشتر میترسندش
بیشتر دادگاه!...
چرا اون حرفا رو بهش زد چه بلایی قرار سرش بیاد
با وجود اینا باید ساکت میموند حس خوبی به مرد روبه روش نداشت اما چاره ی هم نداشت نگاهش رو به پنچره داد و محوه بیرون شد، آسمان، خیابون ماشین هایی که در حال حرکتن، آدمای توی پیاده رو پارک های پر از خانواده رو دوست داشت
نگاهش رو از گوشیش گرفت و به دختری که محوه بیرون شده بود داد
زیباییش واقعا قابل ستايش بود لحظه ای توی دلش جرقهای خورد:"مثل الهه میمونه"
از حرفی که توی دلش زد تعجب کرد چی داشت میگفت اصلا نگاهش از دختر برداشت اما چشماش باز سمت اون دختر میرفت یاد نگاه اون دختر افتاد چشمایی که مانع حرف زدن تهیونگ شد،تهیونگ که همه ازش میترسن و حساب میرن
نگاه اون دختر پاک بود پاکتر از چیزی که بخواد وارد بازی تهیونگ و پدرش بشه "تهیونگ چت شده چی داری میگی کی تاحالا برات مهم بوده"
راست میگفت کی برا کسی دلسوزونده اصلا بلد بود دلسوزوندن؟
با ایستادن ماشین و باز شدن در اول تهیونگ پیاد شد بعد ایملدا با پیاد شدن از ماشین نگاهش به قصر روبه روش خورد
۲۰۸.۲k
۰۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.