ازاد عاشقانه

••|⛵️⚓️|••


امروز رفتم بیمارستان سرم بزنم تخت بغلم یه خانوم ۳۱ ساله دراز کشیده بود
یهو یه پسر بچه با یه پیراهن مردونه سفید با شلوارک جین اومد داخل بلند گفت نازیلااااا عشقممم چی شدی من دورت بگردم
خانومه گفت خدا نکنه مامان جان فکر کنم مسموم شدم
آقا این پسر اومد کنار مامانش همینجوری صورت مامانشو نوازش میکرد میگفت آخه عشق من چرا غذاهای بد خوردی که اینجوری بشی نمیدونی مگه تو عشق اول منی طاقت ندارم اینجوری ببینمت
من همینجوری با تعجب به این حجم از لاسو بودن این بچههه نگاه میکردم
یهو منو نگاه کرد یه چشمک برام زد گفت البته مامی عشق اولمه تو میتونی عشقم آخرم بشی
من یه جوری ذوق کردم انگار نه انگار یه بچه ۶ ۷ ساله بهم این حرفو زده
مامانش خندید گفت انقدر زبون نریز پسر بعد برگشت سمت من گفت همه اینارو از باباش یاد گرفته پدر سوخته
چند دقیقه بعد یه آقا اومد داخل انگار همون پسر کوچولو رو بزرگ کرده باشی با همون لحن گفت نازیلاااااا عشقم چی شدی
خانومه خندید گفت هیچی عزیزم بیا ببین پسرت چه دلبری میکنه
باباش با افتخار گفت به باباش رفته دیگه خدا کنه شانسشم مثل باباش باشه یه همچین فرشته ای بیاد تو زندگیش
حقیقتا واسه یه لحظه دلم خواست جای نازیلا باشم.

لبیک یامهدی عج
اللهم عجل لولیک الفرج کپی باذکرصلوات
دیدگاه ها (۲)

حرف حساب

بسم رب المهدی عجل الله تعالی فرج الشریف

السلام علی المهدی عجل الله تعالی فرج الشریف

پزشکی روانشناسی

#Our_life_again#ᏢᎪᎡͲ_³⁹روی تخت کنارم نشست....دستم رو داخل دس...

نام:وقتی پسر داییت بود بعد از ۱۵ سال دیدیشپدر آدم در میاد از...

𝗜𝗺𝗽𝗼𝘀𝘀𝗶𝗯𝗹𝗲 𝗳𝗮𝘁𝗲Season: 𝟮 Part: 𝟭𝟯 ویوی جونگ‌کوک: نور چراغ‌...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط