short story 4
کیم، دست لرزونش رو بالا آورد، روی گونه دردمندش گذاشت و با بهت و پررویی رو به اون دختر گفت:
_ت...تو...تو منو زدی!!!
چشم های دختر گرد شدن.
مطمئنا کیم الهه پررویی بود!!!
عصبانیتش که تا حد کمی فروکش شده بود، دوباره شعله کشید و دستشو بی اختیار بالا برد تا طرف دیگه صورتش رو هم با رد دستش نقاشی کنه، اما جیمین فورا خودش رو به اون رسوند و جلوش رو گرفت. دختر اول جا خورد! فکر کرد جیمین میخواد از اون منشی نچسب دفاع کنه و این دیوونش میکرد!! اخم هاش رو در هم کشید و تقلایی کرد:
_ولم کن جیمین!!! این دخترو باید انقدر بزنی که حساب کار دستش بیاد تا بفهمه نمیتونه هر جایی هر غلطی دلش خواست بکنه!!! باید بفهمه نباید به مردی که سال هاست معشوقه کس دیگه ایه نزدیک بشه و با دورویی ازش بدزدتش!!!
با جمله آخرش، اتاق دوباره توی سکوت فرو رفت و اون تازه فهمید چه حرفی رو به زبون آورده و از نظرش، این بزرگ ترین گندی بود که توی زندگیش زده! اوه...خب اون موقع هنوز از آینده نه چندان دورش خبر نداشت! خبر نداشت که درواقع گفتن همین جمله، سرنوشتی که میخواسته رو براش رقم میزنه!
جیمین که حالا با چشم هایی گرد شده، به صورت عصبانی دختر خوندش چشم دوخته بود، نفس بلندی کشید تا اکسیژن کافی به قلب بی قرارش برسونه.
نگاه هاشون بهم دوخته شده بود و ذهن هاشون در اون سکوت سعی هضم کردن اوضاع رو داشتن! اما این سکوت با مظلوم نمایی دوباره کیم مدت زیادی طول نکشید! با صدایی پر بغض گفت:
_آقای پارک...لط...
جیمین با یادآوری اون زن، اخم هاش رو درهم برد. تا الان هم اشتباه کرده و زیادی بهش رو داده بود که گذاشته بود بمونه و همچین چیزی پیش بیاد و هر چی میخواد به دختر کوچولوش بگه!
نگاه خیرش رو روی چشم های دختر خوندش حفظ کرد و با صدایی که سعی در کنترلش داشت گفت:
_عزیزم تو آروم باش...! کیم...تو هم برو بیرون!
جمله دوم رو از لای دندون های چفت شدش غرید. کیم که انتظار همچین چیزی رو نداشت، ابروهاش رو بالا فرستاد و با تعجب پرسید:
_چ...چی...؟
جیمین این بار سرش رو محکم به سمت اون برگردوند و دختر خوندش، به راحتی تونست صدای شکستن قولنج های گردنش رو بشنوه و درد رو به وضوح احساس کنه! نگاه عصبانیش رو به چشم های بهت زده کیم دوخت و این بار اجازه داد صدای بلندش حساب کار رو به کیم یاد بده:
_گفتم از دفتر من گمشو بیرون! از این لحظه به بعد تو اخراجی و فقط کافیه یک بار دیگه اینجا ببینمت تا چیزی رو که نباید سرت بیارم!!!
کیم با دیدن حالت جیمین، توی خودش رفت! کیم یکی از بدشانس ترین ها بود که روی ترسناک جیمین رو میدید! البته...شانسی وجود نداره! اون شانس بد رو، خودش برای خودش رقم زده بود! درواقع هر بلایی سرمون میاد نتیجه شانس خوب یا بدمون نیست! خیلی وقت ها نتیجه کار هایی هستن که قبلا کردیم!
_ت...تو...تو منو زدی!!!
چشم های دختر گرد شدن.
مطمئنا کیم الهه پررویی بود!!!
عصبانیتش که تا حد کمی فروکش شده بود، دوباره شعله کشید و دستشو بی اختیار بالا برد تا طرف دیگه صورتش رو هم با رد دستش نقاشی کنه، اما جیمین فورا خودش رو به اون رسوند و جلوش رو گرفت. دختر اول جا خورد! فکر کرد جیمین میخواد از اون منشی نچسب دفاع کنه و این دیوونش میکرد!! اخم هاش رو در هم کشید و تقلایی کرد:
_ولم کن جیمین!!! این دخترو باید انقدر بزنی که حساب کار دستش بیاد تا بفهمه نمیتونه هر جایی هر غلطی دلش خواست بکنه!!! باید بفهمه نباید به مردی که سال هاست معشوقه کس دیگه ایه نزدیک بشه و با دورویی ازش بدزدتش!!!
با جمله آخرش، اتاق دوباره توی سکوت فرو رفت و اون تازه فهمید چه حرفی رو به زبون آورده و از نظرش، این بزرگ ترین گندی بود که توی زندگیش زده! اوه...خب اون موقع هنوز از آینده نه چندان دورش خبر نداشت! خبر نداشت که درواقع گفتن همین جمله، سرنوشتی که میخواسته رو براش رقم میزنه!
جیمین که حالا با چشم هایی گرد شده، به صورت عصبانی دختر خوندش چشم دوخته بود، نفس بلندی کشید تا اکسیژن کافی به قلب بی قرارش برسونه.
نگاه هاشون بهم دوخته شده بود و ذهن هاشون در اون سکوت سعی هضم کردن اوضاع رو داشتن! اما این سکوت با مظلوم نمایی دوباره کیم مدت زیادی طول نکشید! با صدایی پر بغض گفت:
_آقای پارک...لط...
جیمین با یادآوری اون زن، اخم هاش رو درهم برد. تا الان هم اشتباه کرده و زیادی بهش رو داده بود که گذاشته بود بمونه و همچین چیزی پیش بیاد و هر چی میخواد به دختر کوچولوش بگه!
نگاه خیرش رو روی چشم های دختر خوندش حفظ کرد و با صدایی که سعی در کنترلش داشت گفت:
_عزیزم تو آروم باش...! کیم...تو هم برو بیرون!
جمله دوم رو از لای دندون های چفت شدش غرید. کیم که انتظار همچین چیزی رو نداشت، ابروهاش رو بالا فرستاد و با تعجب پرسید:
_چ...چی...؟
جیمین این بار سرش رو محکم به سمت اون برگردوند و دختر خوندش، به راحتی تونست صدای شکستن قولنج های گردنش رو بشنوه و درد رو به وضوح احساس کنه! نگاه عصبانیش رو به چشم های بهت زده کیم دوخت و این بار اجازه داد صدای بلندش حساب کار رو به کیم یاد بده:
_گفتم از دفتر من گمشو بیرون! از این لحظه به بعد تو اخراجی و فقط کافیه یک بار دیگه اینجا ببینمت تا چیزی رو که نباید سرت بیارم!!!
کیم با دیدن حالت جیمین، توی خودش رفت! کیم یکی از بدشانس ترین ها بود که روی ترسناک جیمین رو میدید! البته...شانسی وجود نداره! اون شانس بد رو، خودش برای خودش رقم زده بود! درواقع هر بلایی سرمون میاد نتیجه شانس خوب یا بدمون نیست! خیلی وقت ها نتیجه کار هایی هستن که قبلا کردیم!
۲۷.۴k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.