ادامه (وقتی بهت خیانت میکنه و.....)
#هیونجین
#استری_کیدز
_ م...میتونم ببینمش؟
دکتر لبخندی زد و آروم سرش رو تکون داد
÷ البته....
هیون تعظیمی کرد و راهش رو کج کرد و به سمت در اتاقی که بهش منتقل شده بودی رفت....
پشت در ایستاده بود....نمیدونست چه واکنشی باید نشون بده یا چه واکنشی از طرف تو بگیره....به احتمال زیاد همه چیز رو فهمیده بودی...نمیدونست...از هیچی خبر نداشت...پس نفس عمیقی کشید و شجاعتش رو جمع کرد و دستگیره ی در رو پایین کشید و داخل شد....
با دیدن تو که روی تخت نشسته بودی و از بیرون به پنجره خیره بودی....نفس عمیقی برای بار دوم کشید...
+ چرا اومدی؟
همینطور که سرت به طرف مخالف اون بود با صدایی بی حال...بی تفاوت و پر از نفرت لب زدی..
هیون حس گناه و پشیمونی اونو توی جاش میخکوب کرده بود و بهت نگاه میکرد...
+ بنظر بهت خوش میگذشت...نیازی نبود بیای...
با گفتن این حرف....حالا کاملاً فهمیده بود که همه چیز رو متوجه شده بودی...
_ م...من....
+ تو چی؟
صورت بی روح و پر از تنفرت رو بهش دادی...
+ تو چی هیون؟
+ فقط ازم خسته شده بودی؟...هوم؟
چیزی نمیتونست بگه و فقط بهت خیره بود...
+ هیون...دیگه همه چیز تموم شده....
دستت رو به سمت حلقه ی توی انگشتت بردی و آروم درس آوردی و روی میز گذاشتی...
+ ممنونم که توی این مدت با من بودی....
+ حالا میتونی بری پیش کسی که واقعاً عاشقشی....
هیون سعی میکرد کنترل اشک های توی چشماش رو به دست بگیره و سرش رو پایین انداخت...
_ متاسفم....
آروم و بی حال سرت رو تکون دادی و دوباره نگاهت رو به پنجره دادی که هیون هم به سمت در رفت و دستش رو روی دستگیره گذاشت....
_ امیدوارم منو...ببخشی...
دستگیره رو پایین کشید و از اتاق خارج شد...
و این آخرین دیدار بود....برای همیشه...
#استری_کیدز
_ م...میتونم ببینمش؟
دکتر لبخندی زد و آروم سرش رو تکون داد
÷ البته....
هیون تعظیمی کرد و راهش رو کج کرد و به سمت در اتاقی که بهش منتقل شده بودی رفت....
پشت در ایستاده بود....نمیدونست چه واکنشی باید نشون بده یا چه واکنشی از طرف تو بگیره....به احتمال زیاد همه چیز رو فهمیده بودی...نمیدونست...از هیچی خبر نداشت...پس نفس عمیقی کشید و شجاعتش رو جمع کرد و دستگیره ی در رو پایین کشید و داخل شد....
با دیدن تو که روی تخت نشسته بودی و از بیرون به پنجره خیره بودی....نفس عمیقی برای بار دوم کشید...
+ چرا اومدی؟
همینطور که سرت به طرف مخالف اون بود با صدایی بی حال...بی تفاوت و پر از نفرت لب زدی..
هیون حس گناه و پشیمونی اونو توی جاش میخکوب کرده بود و بهت نگاه میکرد...
+ بنظر بهت خوش میگذشت...نیازی نبود بیای...
با گفتن این حرف....حالا کاملاً فهمیده بود که همه چیز رو متوجه شده بودی...
_ م...من....
+ تو چی؟
صورت بی روح و پر از تنفرت رو بهش دادی...
+ تو چی هیون؟
+ فقط ازم خسته شده بودی؟...هوم؟
چیزی نمیتونست بگه و فقط بهت خیره بود...
+ هیون...دیگه همه چیز تموم شده....
دستت رو به سمت حلقه ی توی انگشتت بردی و آروم درس آوردی و روی میز گذاشتی...
+ ممنونم که توی این مدت با من بودی....
+ حالا میتونی بری پیش کسی که واقعاً عاشقشی....
هیون سعی میکرد کنترل اشک های توی چشماش رو به دست بگیره و سرش رو پایین انداخت...
_ متاسفم....
آروم و بی حال سرت رو تکون دادی و دوباره نگاهت رو به پنجره دادی که هیون هم به سمت در رفت و دستش رو روی دستگیره گذاشت....
_ امیدوارم منو...ببخشی...
دستگیره رو پایین کشید و از اتاق خارج شد...
و این آخرین دیدار بود....برای همیشه...
۴۲.۳k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.