رمان(......)پارت ۶
«نیم ساعت بعد»
دیانا:من دیگه یه تاکسی بگیرم برم خونه
ارسلان:نه نمیخواد خودم میرسونمت
دیانا:باشه.. ممنون
متین:راستی ارسلان تو کانادا هم میری که مامان بابات ببینی؟
ارسلان:اره هر هفته میرم
متین:اها!!
«1ساعت بعد»
دیانا:وای این متین چقد سوال از من و ارسلان پرسید مغزم درد گرفت
دیانا:یه زنگ بزنم به نیکا
نیکا:علو سلام
دیانا:سلام چه خبر چیکار میکنی
نیکا:سلامتی کاری نمیکنم تلویزیون میبینم
دیانا:اها میگم میای فردا بریم پاساژ
نیکا:باشه
دیانا:اها خب دیگه بای
نیکا:شب خوش
دیانا:شب خوش
ادامه دارد..........
دیانا:من دیگه یه تاکسی بگیرم برم خونه
ارسلان:نه نمیخواد خودم میرسونمت
دیانا:باشه.. ممنون
متین:راستی ارسلان تو کانادا هم میری که مامان بابات ببینی؟
ارسلان:اره هر هفته میرم
متین:اها!!
«1ساعت بعد»
دیانا:وای این متین چقد سوال از من و ارسلان پرسید مغزم درد گرفت
دیانا:یه زنگ بزنم به نیکا
نیکا:علو سلام
دیانا:سلام چه خبر چیکار میکنی
نیکا:سلامتی کاری نمیکنم تلویزیون میبینم
دیانا:اها میگم میای فردا بریم پاساژ
نیکا:باشه
دیانا:اها خب دیگه بای
نیکا:شب خوش
دیانا:شب خوش
ادامه دارد..........
۳.۰k
۱۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.