نیش شیرین part10
تهیونگ نگاهی به من کرد و گفت:" اوهوم... اونا به نفرین گرگینه مبتلا هستن!"
_ نفرین؟
_ ۳ سال پیش اتفاقی به یکی با ماشین زدن و از اون روز به بعد گرگینه بودنشون فعال شد... این نفرین با کشتن شروع میشه و دیگه راه کاری نداره... حتی یونگی...
هوسوک پرید وسط حرفش:" بهتر بگیم... اونا هیچکدوم آدمهای بدی نیستن فقط شانس باهاشون یار نبوده... شایدم تقدیرشون این بوده تا اینجوری باشن!"
تقدیر... سرنوشت...
یاد این جمله ی جین وو افتادم و گفتم:" میشه فهمید که سرنوشتت به چه کسی گره خورده؟"
تهیونگ به هوسوک نگاهی انداخت و گفت:" هنوز زوده یاد بگیری... ولی اگه برای خودت میخوای میتونیم کمکت کنیم."
یعنی واقعا من و جونگکوک ... به هم وصلیم؟
اگه درست باشه میتونم اجازه بدم تهیونگ بفهمه؟
با صدای ماشین به خودم اومدم... از پنجره به داخل باغ نگاهی انداختم و دو تا ماشین بنز قرمز دیدم!
چه خفن!
با پیاده شدن اونها من و تهیونگ دویدیم تا در عمارت رو باز کنیم.
در عمارت رو باز کردیم و برای خوشآمد گویی بیرون رفتیم.
یکی از پسر ها که تیشرت مشکی و شلوار لش پوشیده بود جلو اومد و گفت:"سلام! تهیونگ معرفی نمیکنی؟"
تهیونگ گفت:" جین! خوشتیپ کردی!"
سلام گردم و گفتم:" من ا.ت هستم از دیدار با شما خوشوقتم!"
پسر که انگار اسمش جین بود گفت:"چه خانوم زیبایی! خوشوقتم خانم ا.ت!"
اون یکی پسر دیگه که هیکلی و جذاب بود اومد سمت ما و گفت:"کیم نامجون هستم از آشنایی با شما خوشوقتم ا.ت!"
نگاهی به جین انداختم و متوجه شدم که خیلی خوشتیپه.
سرخ شدم و رفتم داخل تا ناهار رو آماده کنم.
سه تا مرغ پاک شده رو برداشتم و داخل شکمشون رو خالی کردم و با سیر و جعفری و پیاز و زنجبیل پر کردم و گذاشتم توی فر...
مرغ بریون گزینه ی خوبی برای ۷ نفر بود... البته هنوز یونگی نبود مگرنه میشدیم ۸ نفر!
کمی شربت درست کردم و رفتم تا پذیرایی کنم که جونگکوک رو دیدم که بالا پله ها ایستاده و به من خیره شده!
نگاهم رو دزدیدم و پذیرایی کردم.
جین خیلی ازم تعریف میکرد و قشنگ مشخص بود که روم کراش داره.
این برای من بد بود!
چون جونگکوک عصبی میشد و من اینو نمیخواستم... نه برای اینکه تنبیه میشدم! چون من عادت کرده بودم و تا حدودی برای من شیرین بود!
به خاطر این بود که نمیخواستم جونگکوک ناراحت بشه! حضور من به قدر کافی براش اذیت کننده هست!
نامجون و بقیه داشتن راجع به اینکه مایکلسون ها دارن برنامه ریزی میکنن حرف میزدن و جونگکوک هم انگار نمیخواست به جمع اونها بپیونده.
بهم اشاره کرد که برم پیشش. از پله ها رفتم بالا و کنارش ایستادم.
_ کاری داشتین؟
_ حدت رو بدون!
_ من که کاری نکردم!
_ خواستم تاکید کنم.
_ نمیرید پایین؟
_ قصد دارم برم اما لطفا تو بالا بمون!
جونگکوک این رو گفت و از پله ها پایین رفت.
دنبالش دویدم تا دلیلش رو بپرسم که یهو دامنم رفت زیر پام و تعادلم رو از دس
ت دادم.
۳۰ تا پله بود! قطعا دست و پام میشکست!
پرت شدم پایین که یهو جونگکوک منو در آغوش کشید و با دستاش شرم رو گرفت و از پله ها افتادیم پایین!
_ دیوونه شدی؟!
ترسیده بودم. چشمام رو باز کردم و به صورت نگران جونگکوک خیره شدم...
قلبم شروع کرد به تند تند زدن و گفتم:" ش... شرمنده!"
_ بیشتر مراقب باش...
جونگکوک بلند شد و منو بلند کرد.
_ جایی درد نمیکنه؟
نگاهی به خودم انداختم که متوجه شدم مچ پام درد میکنه!
اونم متوجه شد ... همه ی عمارت متوجه شده بودن. چون هر ۵ نفر دیگه هم اومده بودن ببینن چی شده!
جونگکوک نگاهی به مچ پام انداخت و گفت:" باید ببندیش... "
نامجون گفت:"خوبه که در نرفته!"
گفتم:" اگه جونگکوک شی نبودن معلوم نبود چی میشد... نگران نباشید من خوبم. غذا تو فره... برم تا نسوخته."
جونگکوک داد زد:"کجا میری؟ گفتم باید ببندیش و گرمش کنی!"
_ چیو؟!
_ خنگی؟ پاتو دیگه!
_ اها!
جونگکوک هوفی کرد و گفت:" برو آشپزخونه تا لوازم کمک اولیه رو بیارم..."
جیمین شیطنت آمیزی گفت:" جونگکوک نگران دوست دخترشه!"
که جونگکوک نگاهی پوکر به جیمین انداخت و گفت:" محض رضای خدا بکش بیرون دیگه!"
جیمین خندید و گفت:" مگه دروغ میگم؟ شما خیلی به هم میایید!"
_ ببند!
رفتم تو آشپزخونه و درجه فر رو کم کردم.
نشستم روی صندلی که جونگکوک اومد و گفت:" بزار ببندمش!"
تلخندی زدم و گفتم:" خودم انجام میدم... میدونم که رو مخم پس نمیخواد زحمت بکشی جونگکوک شی!"
بهم نگاه کرد و اخم کرد.
یعنی چی؟
_ رو مخ نیستی! فقط من...
_ شما چی؟
_ ولش کن.
جونگکوک نشست و پام رو باند پیچی کرد.
_ اینقدر سر به هوا نباش.
_ چشم.
_ نفرین؟
_ ۳ سال پیش اتفاقی به یکی با ماشین زدن و از اون روز به بعد گرگینه بودنشون فعال شد... این نفرین با کشتن شروع میشه و دیگه راه کاری نداره... حتی یونگی...
هوسوک پرید وسط حرفش:" بهتر بگیم... اونا هیچکدوم آدمهای بدی نیستن فقط شانس باهاشون یار نبوده... شایدم تقدیرشون این بوده تا اینجوری باشن!"
تقدیر... سرنوشت...
یاد این جمله ی جین وو افتادم و گفتم:" میشه فهمید که سرنوشتت به چه کسی گره خورده؟"
تهیونگ به هوسوک نگاهی انداخت و گفت:" هنوز زوده یاد بگیری... ولی اگه برای خودت میخوای میتونیم کمکت کنیم."
یعنی واقعا من و جونگکوک ... به هم وصلیم؟
اگه درست باشه میتونم اجازه بدم تهیونگ بفهمه؟
با صدای ماشین به خودم اومدم... از پنجره به داخل باغ نگاهی انداختم و دو تا ماشین بنز قرمز دیدم!
چه خفن!
با پیاده شدن اونها من و تهیونگ دویدیم تا در عمارت رو باز کنیم.
در عمارت رو باز کردیم و برای خوشآمد گویی بیرون رفتیم.
یکی از پسر ها که تیشرت مشکی و شلوار لش پوشیده بود جلو اومد و گفت:"سلام! تهیونگ معرفی نمیکنی؟"
تهیونگ گفت:" جین! خوشتیپ کردی!"
سلام گردم و گفتم:" من ا.ت هستم از دیدار با شما خوشوقتم!"
پسر که انگار اسمش جین بود گفت:"چه خانوم زیبایی! خوشوقتم خانم ا.ت!"
اون یکی پسر دیگه که هیکلی و جذاب بود اومد سمت ما و گفت:"کیم نامجون هستم از آشنایی با شما خوشوقتم ا.ت!"
نگاهی به جین انداختم و متوجه شدم که خیلی خوشتیپه.
سرخ شدم و رفتم داخل تا ناهار رو آماده کنم.
سه تا مرغ پاک شده رو برداشتم و داخل شکمشون رو خالی کردم و با سیر و جعفری و پیاز و زنجبیل پر کردم و گذاشتم توی فر...
مرغ بریون گزینه ی خوبی برای ۷ نفر بود... البته هنوز یونگی نبود مگرنه میشدیم ۸ نفر!
کمی شربت درست کردم و رفتم تا پذیرایی کنم که جونگکوک رو دیدم که بالا پله ها ایستاده و به من خیره شده!
نگاهم رو دزدیدم و پذیرایی کردم.
جین خیلی ازم تعریف میکرد و قشنگ مشخص بود که روم کراش داره.
این برای من بد بود!
چون جونگکوک عصبی میشد و من اینو نمیخواستم... نه برای اینکه تنبیه میشدم! چون من عادت کرده بودم و تا حدودی برای من شیرین بود!
به خاطر این بود که نمیخواستم جونگکوک ناراحت بشه! حضور من به قدر کافی براش اذیت کننده هست!
نامجون و بقیه داشتن راجع به اینکه مایکلسون ها دارن برنامه ریزی میکنن حرف میزدن و جونگکوک هم انگار نمیخواست به جمع اونها بپیونده.
بهم اشاره کرد که برم پیشش. از پله ها رفتم بالا و کنارش ایستادم.
_ کاری داشتین؟
_ حدت رو بدون!
_ من که کاری نکردم!
_ خواستم تاکید کنم.
_ نمیرید پایین؟
_ قصد دارم برم اما لطفا تو بالا بمون!
جونگکوک این رو گفت و از پله ها پایین رفت.
دنبالش دویدم تا دلیلش رو بپرسم که یهو دامنم رفت زیر پام و تعادلم رو از دس
ت دادم.
۳۰ تا پله بود! قطعا دست و پام میشکست!
پرت شدم پایین که یهو جونگکوک منو در آغوش کشید و با دستاش شرم رو گرفت و از پله ها افتادیم پایین!
_ دیوونه شدی؟!
ترسیده بودم. چشمام رو باز کردم و به صورت نگران جونگکوک خیره شدم...
قلبم شروع کرد به تند تند زدن و گفتم:" ش... شرمنده!"
_ بیشتر مراقب باش...
جونگکوک بلند شد و منو بلند کرد.
_ جایی درد نمیکنه؟
نگاهی به خودم انداختم که متوجه شدم مچ پام درد میکنه!
اونم متوجه شد ... همه ی عمارت متوجه شده بودن. چون هر ۵ نفر دیگه هم اومده بودن ببینن چی شده!
جونگکوک نگاهی به مچ پام انداخت و گفت:" باید ببندیش... "
نامجون گفت:"خوبه که در نرفته!"
گفتم:" اگه جونگکوک شی نبودن معلوم نبود چی میشد... نگران نباشید من خوبم. غذا تو فره... برم تا نسوخته."
جونگکوک داد زد:"کجا میری؟ گفتم باید ببندیش و گرمش کنی!"
_ چیو؟!
_ خنگی؟ پاتو دیگه!
_ اها!
جونگکوک هوفی کرد و گفت:" برو آشپزخونه تا لوازم کمک اولیه رو بیارم..."
جیمین شیطنت آمیزی گفت:" جونگکوک نگران دوست دخترشه!"
که جونگکوک نگاهی پوکر به جیمین انداخت و گفت:" محض رضای خدا بکش بیرون دیگه!"
جیمین خندید و گفت:" مگه دروغ میگم؟ شما خیلی به هم میایید!"
_ ببند!
رفتم تو آشپزخونه و درجه فر رو کم کردم.
نشستم روی صندلی که جونگکوک اومد و گفت:" بزار ببندمش!"
تلخندی زدم و گفتم:" خودم انجام میدم... میدونم که رو مخم پس نمیخواد زحمت بکشی جونگکوک شی!"
بهم نگاه کرد و اخم کرد.
یعنی چی؟
_ رو مخ نیستی! فقط من...
_ شما چی؟
_ ولش کن.
جونگکوک نشست و پام رو باند پیچی کرد.
_ اینقدر سر به هوا نباش.
_ چشم.
۳.۰k
۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.