p⁵
صدای گریه مامانم و برادرم نامجون رو میشنیدم....نامجون همگروهی تهیونگ بود و میدونست تهیونگ بدجور قراره عصبی شه...حقم داشت....لانا کسی بود که زندگی همرو شاد کرد....باعث شد نامجون سر سولوش ایده جدیدی بگیره...پدر تهیونگ روز تولد لانا از کما دراومد...از طلاق منو تهیونگ جلوگیری کرد....حالا دلیل خوشبختی اینهمع ادم رفته بود...نامجون و تهیونگ بخاطر تولد لانا یه آهنگ مشترک خوندن....چرا چرا به حرف تهیونگ گوش نکردم....
_بورا، لی لی، نامجون، مادر نارا و برادر و خواهر و پدر مادر تهیونگ...همگی سیاه پوشیده بودند و گریه میکردند...توی همون موقع صدای چرخش کلید اومد و قامت تهیونگ نمایان شد.....حدس میزد اتفاق بدی افتاده باشه ولی نه در حدی که خانوادش رو سیاه پوش ببینه...ترسش بیشتر شد...اروم اروم به سمت بقیه راه میرفت و با ترس و تعجب نگاهشون میکرد تا به نامجون رسید...
تهیونگ « هیونگ؟! چی...چیشده؟!
نامجون چیزی نگفت و تهیونگ رو بغل کرد...ایندفعه ته با صدای بلند تری گفت
تهیونگ « میگم چخبر شدههه...لانا و نارا کجان فف؟؟
خواهر تهیونگ با رد اشکی که هنوز روی گونش بود گفت
یونجین « اون...اونی تو اتاقشه...
تهیونگ نگاهی به بقیه کرد و با عجله به سمت اتاق نارا حرکت کرد....اما نارا انقد غرق فکر به دختر کوچولوش بود که صدای شکسته شدن در قفل شده توسط تهیونگ رو نشنید...
تهیونگ « باتوم چرا دررو بار نمیکنیییی؟؟
تهیونگ نگاهی به سرو وضع نارا کرد...چشایی که دمشون سیاه و گود افتاده بود...رنگ گچ مانندش....رد اشکایی که با ریمل مشکیش قاطی شده بود...همچی غیر نرمال و گنگ بود براش تا رسید به قاب عکس لانا که توی دستاش بود...دو هزاریش تازه داشت میافتاد...بالرز و ترس روی زمین نشست و توی چشمای نارا نگاه کرد....
تهیونگ « م..ماجرا چیه؟! چی..چیشده؟ لانا کجاست؟؟....چرا مشکی پوشیدین؟! لانا...لانا کجاست؟!
_نارا چیزی نگفت و چشاش روی قاب عکس خیره مونده بود.....ایندفعه تهیونگ با صدای بلند تری پرسید
تهیونگ « لانا کجاستتت....دخترم کجاستتتت هاااااا لالا چیشدهههه...
عربده هاش کلا طبقه رو گرفته بود و تبدیل به هق هق شده بود...اشکای بی صدای نارا هم شروع به ریختن کرد...
تهیونگ نارا رو مثل عروسک تکون میداد و فریاد میزد و گریه میکرد اما نارا تو سکوت اشک میریخت....
سر وصدای تهیونگ همرو ترسونده، و وادار به چک کردن اتاق کرد...همگی جلوی در اتاق شاهد سوختن این پدر و مادر بودند...نامجون پیش قدم شد تا تهیونگ رو اروم کنه اما تهیونگ بی توجه به اون یقه نارا رو گرفت و بلند تر فریاد زد
تهیونگ « عوضیی چیکارش. کردییییی...دخترمو چیکار کردییییی هققققق دختر قشنگمممم
از شدت گریه نتونست ادامه بده و دستاشو گذاشت روی سرش و بلند گریه سرداد..
_بورا، لی لی، نامجون، مادر نارا و برادر و خواهر و پدر مادر تهیونگ...همگی سیاه پوشیده بودند و گریه میکردند...توی همون موقع صدای چرخش کلید اومد و قامت تهیونگ نمایان شد.....حدس میزد اتفاق بدی افتاده باشه ولی نه در حدی که خانوادش رو سیاه پوش ببینه...ترسش بیشتر شد...اروم اروم به سمت بقیه راه میرفت و با ترس و تعجب نگاهشون میکرد تا به نامجون رسید...
تهیونگ « هیونگ؟! چی...چیشده؟!
نامجون چیزی نگفت و تهیونگ رو بغل کرد...ایندفعه ته با صدای بلند تری گفت
تهیونگ « میگم چخبر شدههه...لانا و نارا کجان فف؟؟
خواهر تهیونگ با رد اشکی که هنوز روی گونش بود گفت
یونجین « اون...اونی تو اتاقشه...
تهیونگ نگاهی به بقیه کرد و با عجله به سمت اتاق نارا حرکت کرد....اما نارا انقد غرق فکر به دختر کوچولوش بود که صدای شکسته شدن در قفل شده توسط تهیونگ رو نشنید...
تهیونگ « باتوم چرا دررو بار نمیکنیییی؟؟
تهیونگ نگاهی به سرو وضع نارا کرد...چشایی که دمشون سیاه و گود افتاده بود...رنگ گچ مانندش....رد اشکایی که با ریمل مشکیش قاطی شده بود...همچی غیر نرمال و گنگ بود براش تا رسید به قاب عکس لانا که توی دستاش بود...دو هزاریش تازه داشت میافتاد...بالرز و ترس روی زمین نشست و توی چشمای نارا نگاه کرد....
تهیونگ « م..ماجرا چیه؟! چی..چیشده؟ لانا کجاست؟؟....چرا مشکی پوشیدین؟! لانا...لانا کجاست؟!
_نارا چیزی نگفت و چشاش روی قاب عکس خیره مونده بود.....ایندفعه تهیونگ با صدای بلند تری پرسید
تهیونگ « لانا کجاستتت....دخترم کجاستتتت هاااااا لالا چیشدهههه...
عربده هاش کلا طبقه رو گرفته بود و تبدیل به هق هق شده بود...اشکای بی صدای نارا هم شروع به ریختن کرد...
تهیونگ نارا رو مثل عروسک تکون میداد و فریاد میزد و گریه میکرد اما نارا تو سکوت اشک میریخت....
سر وصدای تهیونگ همرو ترسونده، و وادار به چک کردن اتاق کرد...همگی جلوی در اتاق شاهد سوختن این پدر و مادر بودند...نامجون پیش قدم شد تا تهیونگ رو اروم کنه اما تهیونگ بی توجه به اون یقه نارا رو گرفت و بلند تر فریاد زد
تهیونگ « عوضیی چیکارش. کردییییی...دخترمو چیکار کردییییی هققققق دختر قشنگمممم
از شدت گریه نتونست ادامه بده و دستاشو گذاشت روی سرش و بلند گریه سرداد..
۱۰۲.۱k
۰۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.