💦رمان زمستان💦 پارت 16
🖤پارت شانزدهم🖤
《رمان زمستون❄》
دیانا: با کلی فکر خیال سوار ماشین شدم..ک گوشیم زنگخورد با اسمی ک رو گوشیم اومد قلبم ریخ...
دیانا: سلام چطوری؟
_خوبم دیانا من کارم تموم شد دارم بر میگردم ایران پیشت...میتونم با هم حالا زندگیمونو بسازیم
دیانا: چی؟...ممدرضا تو داری بر میگردی؟
ممدرضا: اره بالاخره کارام تموم شد اینو الانم میخوام فقط فقط به خاطر تو برگردم
دیانا: اوهوم
ممدرضا: خوشحال نشدی؟
دیانا: چرا...نه چرا خوشحال شدم
ممدرضا: پس بهت خبر میدم
دیانا: باشه..
بعد از تموم شدن تلفن نگاه سنگین ارسلان و رو خودم حس کردم اگه میپرسید کیه چی باید بهش میگفتم؟..
ارسلان: کی بود؟
دیانا: بدبخ شدم پرسید..مهم نیس
ارسلان: واسه من مهمه
دیانا: ارسلان ی جوری حرف میزنی انگار شوهر واقعیمی...این ازدواج سوری بود من بعد ۶ ماه شاید بخوام ی زندگی بسازم توام ک میری پیش نامزدت
ارسلان: نامزد؟
دیانا: همون دختره ک واسش زمین آسمونوبهم میریزی
ارسلان: مهدیه
دیانا: حالا هر کی
ارسلان: با ی چشم غره به راهم ادامه دادم
دیانا: نیم ساعتی بود تو. راه بودیم و سکوت سنگینی تو ماشین بود...ارسلان
ارسلان: بله
دیانا: ی نفر هست ک داره میاد ایران یکی از دوستای قدیمیم ک قبلا خیلی دوسم داش ولی رف خارج الان داره بر میگرده و منو میخواد ولی اگه بفهمه ازدواج کردم بد میشکنه باید کمکم کنی
ارسلان: الان مگه ازدواج سوری نیس؟ پس نگران چی؟
دیانا: اون باور نمیکنه ک سوریه..
ارسلان: خب الان من باید چی کار کنم؟..
《رمان زمستون❄》
دیانا: با کلی فکر خیال سوار ماشین شدم..ک گوشیم زنگخورد با اسمی ک رو گوشیم اومد قلبم ریخ...
دیانا: سلام چطوری؟
_خوبم دیانا من کارم تموم شد دارم بر میگردم ایران پیشت...میتونم با هم حالا زندگیمونو بسازیم
دیانا: چی؟...ممدرضا تو داری بر میگردی؟
ممدرضا: اره بالاخره کارام تموم شد اینو الانم میخوام فقط فقط به خاطر تو برگردم
دیانا: اوهوم
ممدرضا: خوشحال نشدی؟
دیانا: چرا...نه چرا خوشحال شدم
ممدرضا: پس بهت خبر میدم
دیانا: باشه..
بعد از تموم شدن تلفن نگاه سنگین ارسلان و رو خودم حس کردم اگه میپرسید کیه چی باید بهش میگفتم؟..
ارسلان: کی بود؟
دیانا: بدبخ شدم پرسید..مهم نیس
ارسلان: واسه من مهمه
دیانا: ارسلان ی جوری حرف میزنی انگار شوهر واقعیمی...این ازدواج سوری بود من بعد ۶ ماه شاید بخوام ی زندگی بسازم توام ک میری پیش نامزدت
ارسلان: نامزد؟
دیانا: همون دختره ک واسش زمین آسمونوبهم میریزی
ارسلان: مهدیه
دیانا: حالا هر کی
ارسلان: با ی چشم غره به راهم ادامه دادم
دیانا: نیم ساعتی بود تو. راه بودیم و سکوت سنگینی تو ماشین بود...ارسلان
ارسلان: بله
دیانا: ی نفر هست ک داره میاد ایران یکی از دوستای قدیمیم ک قبلا خیلی دوسم داش ولی رف خارج الان داره بر میگرده و منو میخواد ولی اگه بفهمه ازدواج کردم بد میشکنه باید کمکم کنی
ارسلان: الان مگه ازدواج سوری نیس؟ پس نگران چی؟
دیانا: اون باور نمیکنه ک سوریه..
ارسلان: خب الان من باید چی کار کنم؟..
۷۰.۹k
۱۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.