Vampire and human love Part 7

وقتی چشامو باز کردم تویه جنگل بودم... همه جا سرسبز بود.. پاشدم و یکم قدم زدم ک دیدم یه خانمه داره گلارو ناز میکنه
ا.ت«ب.. ببخشید من کجام؟
می یونگ«پس بالاخره رسیدی...تو اولین کسی هستی ک قراره دورگه بشه
ا.ت«ینی چی؟
می یونگ«تو قراره در کنار انسانیت تیکه ای از ومپایر هاهم داشته باشی... من قدرت ماه رو بهت میدم... تو کاملا براش مناسبی... اما یادت باشه، در راه خیر ازشون استفاده کن... قدرت های ماه: کنترل زمان، شب،رویا های شبانه، صحبت با حیوانات، پرواز
ا.ت«بله؟
یه چیزی رو بهم داد تا بخورم، بعد چند ثانیه ک خوردم دوباره برگشتم توی دنیای خودمون... توی اتاق روی تخت بودم و کوک هم داشت یه چیزی مینوشت
ا.ت«چیکارمیکنی؟
کوک«ترسوندیم
ا.ت«هوم..
کوک«خوب خانمی میبینم قدرت ماه نصیبت شده
ا.ت«بعلهه..
یهو بابام اوند داخل
سانگ یی«میدونستمم..
و بعد یه ثانیه همه چی عین قبل شد.. پشمامم
ا.ت«آینده رو دیدممم... سریع بیا اینجا پیشم
کوک«اوکی ولی چرا؟
اومد پیشم
ا.ت«چون بابام الان نیادو میفهمه ما واقعا عاشق هم نیستیم.. اون لحظه تو رو کاناپه خواب بودی..
ک یهو واقعا در باز شد
سانگ یی«میدونس..
ا.ت«چیو؟
سانگ یی«اینکه پنجرتون بستس
هه.. فک کرده میتونه مث قبلا بداسمم کنه:/
ک رفت بیرون
کوک«واووو... واقعا آینده رو دیدی هاا

میدونم خیلی خیلی خیلییییی کمه ولی ساری گرلز... واقعا دستام درد میکنه