وقتی تو مهمونی میبینتت..
با ارایش ملایمی لبخند محوی زدی و خودتو تو اینه برنداز کردی
مثل همیشه زیبا و بدون نقص بودی...لباس تنگی که به خوبی کمر باریکت رو نشون میداد... از پله های طبقه بالا پایین میومدی و به سمت در رفتی با دیدن پسر عموت
که با لبخندی که معلوم بود ساختگی هست به سمتت میاد سعی کردی خودتو خوشحال نشون بدی با اینکه میدونستی که قرار نیست شوخی کنی یا خودتو خوشحال...
نشون بدی چون بعد هر حرفی که میزدی ممکن بود قضاوت شی و با یه سلام خشک خالی به پسر عموت وارد لیموزین شدین
حداقل یک ساعت نیم گذشت تا به مهمونی خانوادگی رسیدید این مهمونی مهم بود چون افرادی مهمی داخلش بودن
با لبخندی ساختگی وارد مجلس شدی
و همون طور که حدس میزدی خیلی شلوغ بود
رفتی و کنار یکی از اون میز ها نشستی با ۵ دقیقه ای که گذشت واقعا حصلت سر رفته بود ولی مجبور بودی که اونجا بمونی...
ولی با دیدن پسری که داشت به سمتت میومد یکم تعجب کردی
_میتونم اینجا بشینم مادمازل؟
*بفرمایید راحت باشید
پسر لبخندی شیرینی بهت زد و شروع کرد با صحبت کردن باهات...خیلی وقت بود که با کسی صحبت نکرده بودی و نخندیده بودی مرد خیلی خوش خنده و شیرین بود با همون چند دقیقه ای که گذشت باهم حسابی صمیمی شده بودید... و مرد دستای بزرگ و مردونه اش رو به دست ضعیفت داد و با چشماش رو به چشمای رنگیت دوخت...
_امروز برام قشنگ ترین خاطره زندگیم رو ساختی:)
مثل همیشه زیبا و بدون نقص بودی...لباس تنگی که به خوبی کمر باریکت رو نشون میداد... از پله های طبقه بالا پایین میومدی و به سمت در رفتی با دیدن پسر عموت
که با لبخندی که معلوم بود ساختگی هست به سمتت میاد سعی کردی خودتو خوشحال نشون بدی با اینکه میدونستی که قرار نیست شوخی کنی یا خودتو خوشحال...
نشون بدی چون بعد هر حرفی که میزدی ممکن بود قضاوت شی و با یه سلام خشک خالی به پسر عموت وارد لیموزین شدین
حداقل یک ساعت نیم گذشت تا به مهمونی خانوادگی رسیدید این مهمونی مهم بود چون افرادی مهمی داخلش بودن
با لبخندی ساختگی وارد مجلس شدی
و همون طور که حدس میزدی خیلی شلوغ بود
رفتی و کنار یکی از اون میز ها نشستی با ۵ دقیقه ای که گذشت واقعا حصلت سر رفته بود ولی مجبور بودی که اونجا بمونی...
ولی با دیدن پسری که داشت به سمتت میومد یکم تعجب کردی
_میتونم اینجا بشینم مادمازل؟
*بفرمایید راحت باشید
پسر لبخندی شیرینی بهت زد و شروع کرد با صحبت کردن باهات...خیلی وقت بود که با کسی صحبت نکرده بودی و نخندیده بودی مرد خیلی خوش خنده و شیرین بود با همون چند دقیقه ای که گذشت باهم حسابی صمیمی شده بودید... و مرد دستای بزرگ و مردونه اش رو به دست ضعیفت داد و با چشماش رو به چشمای رنگیت دوخت...
_امروز برام قشنگ ترین خاطره زندگیم رو ساختی:)
۳۸۰
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.