(پ ۱)
از زبان هانا:
سلام من هانا هستم ۱۸ سالمه و یه خواهر ۱۰ساله دارم که ازش متنفرم چون خانوادم بیشتر از من به اون اهمیت میدن یه بار بابام بخاطر اینکه سرش داد زدم منو کتک زد هنوز جاهاش میمونه و خیلی درد داره و مامانم هم اصن محلم نمیده ..
خلاصه صبح از خواب بیدار شدم رفتم آماده شدم که برم مدرسه رفتم پایین دیدم سه تاشون نشستن دارن صبحونه میخورن منم بدون حرف رفتم نشستم روی میز شروع کردم به صبحونه خوردن که گوشیم زنگ خورد اوپا بود زود از جام بلند شدم رفتم کیفمو برداشتم و رفتم بیرون دیدم اوپااااا تکیه داده به ماشین و منتظره منه میدونستم بابام و مامانم دارن نگاهم میکنن ولی اهمیت ندادم رفتم بغلش خیلی دوستش داشتم ازش جدا شدم رفتیم نشستیم و به سمت مدرسه راه افتادیم تا حالا هیچکس بغیر از سوجون پیشم نبود حتی خانوادم رسیدیم مدرسه و رفتیم کلاس .
.
.
.
زنگ خونه خورد و من کیفمو برداشتم و رفتم بیرون دیدم اوپا آمد سمتم یه بوس به گونه ام زد منم همینکارو کردم و رفتیم سوار ماشین شدیم رسیدیم خونه رفتم بالا تو اتاقم دیدم هانی گوی برفیم رو انداخت شکست رفتم سرش داد زدم که چرا اینکارو کردی گفت
دوست داشتم به توچه
عصبانی شدم و بهش یه سیلی زدم همون موقع بابا و مامان هم آمدن تو دیدن مت بهش سیلی زدم
بابام سرم داد زد گفت
تهیونگ:چه کار کردی جنده عوضی چرا دست رو دختر من بلند کردی
اون طرفم مامان داشتم هانی رو دلداری میداد تو همین فکرا بودم که با سوزش صورتم به خودم آمدم اره بابام بهم سیلی زده بود
ا.ت:چرا سر اون گویی بچمو زدی (داد)
دیگه نتونستم و داد زدمو گفتم
هانا:میدونی چراااااا هق میدونی اون آخرین هدیه تولدم بود که بهم داده بودید چطور میتونید آنقدر زود بچتونو فراموش کنید برید هق بیرون ازتون متنفرم برید(دادوگریه)
ا.ت:هانا
هانا:گفتم برید بیرون هق هق
رفتن بیرون و من نشستم زمین دیگه تحمل نداشتم رفتم نزدیک شیشه ها شدم یه تیکه از شیشه هایی که مثل قلبم خورد شده بود رو برداشتم گذاشتم روی رگم آروم زم زمه کردم و گفتم
هانا:متنفرم از خوانوادم متنفرم از اونایی که اذیتم کردن ببخشید اوپا خیلی دوستت دارم
شیشه رو محکم کشیدم روی رگم خیلی عمیق زخمی شد منم همینو میخواستم جیغ زدم و دهنم خون امد که انقدر جیغ زده بودم در باز شد و دیگه هیچی نفهمیدم ....
از زبان تهیونگ:
واقعا اون هرزه خیلی بده که تونسته دست رو دخترم بلند کنه تو همین فکرا بودم که از اتاق هانا صدای جیغ آمد ا.ت رفت بالا ببینه چش شده اون جنده که صدای جیغ و داد ا.ت هم بلند شد سریع رفتم بالا دیدم هانا رگشو زده اصن اهمیت ندادم و رفتم بلندش کردم بردمش تو ماشین گذاشتم و به سمت بیمارستان راه افتادم رسیدیم به پرستار گفتم برانکارد بیارن هانارو گذاشتم روش و بردن اتاق عمل باورم نمیشه که باید.......پایان پارت ۱
سلام من هانا هستم ۱۸ سالمه و یه خواهر ۱۰ساله دارم که ازش متنفرم چون خانوادم بیشتر از من به اون اهمیت میدن یه بار بابام بخاطر اینکه سرش داد زدم منو کتک زد هنوز جاهاش میمونه و خیلی درد داره و مامانم هم اصن محلم نمیده ..
خلاصه صبح از خواب بیدار شدم رفتم آماده شدم که برم مدرسه رفتم پایین دیدم سه تاشون نشستن دارن صبحونه میخورن منم بدون حرف رفتم نشستم روی میز شروع کردم به صبحونه خوردن که گوشیم زنگ خورد اوپا بود زود از جام بلند شدم رفتم کیفمو برداشتم و رفتم بیرون دیدم اوپااااا تکیه داده به ماشین و منتظره منه میدونستم بابام و مامانم دارن نگاهم میکنن ولی اهمیت ندادم رفتم بغلش خیلی دوستش داشتم ازش جدا شدم رفتیم نشستیم و به سمت مدرسه راه افتادیم تا حالا هیچکس بغیر از سوجون پیشم نبود حتی خانوادم رسیدیم مدرسه و رفتیم کلاس .
.
.
.
زنگ خونه خورد و من کیفمو برداشتم و رفتم بیرون دیدم اوپا آمد سمتم یه بوس به گونه ام زد منم همینکارو کردم و رفتیم سوار ماشین شدیم رسیدیم خونه رفتم بالا تو اتاقم دیدم هانی گوی برفیم رو انداخت شکست رفتم سرش داد زدم که چرا اینکارو کردی گفت
دوست داشتم به توچه
عصبانی شدم و بهش یه سیلی زدم همون موقع بابا و مامان هم آمدن تو دیدن مت بهش سیلی زدم
بابام سرم داد زد گفت
تهیونگ:چه کار کردی جنده عوضی چرا دست رو دختر من بلند کردی
اون طرفم مامان داشتم هانی رو دلداری میداد تو همین فکرا بودم که با سوزش صورتم به خودم آمدم اره بابام بهم سیلی زده بود
ا.ت:چرا سر اون گویی بچمو زدی (داد)
دیگه نتونستم و داد زدمو گفتم
هانا:میدونی چراااااا هق میدونی اون آخرین هدیه تولدم بود که بهم داده بودید چطور میتونید آنقدر زود بچتونو فراموش کنید برید هق بیرون ازتون متنفرم برید(دادوگریه)
ا.ت:هانا
هانا:گفتم برید بیرون هق هق
رفتن بیرون و من نشستم زمین دیگه تحمل نداشتم رفتم نزدیک شیشه ها شدم یه تیکه از شیشه هایی که مثل قلبم خورد شده بود رو برداشتم گذاشتم روی رگم آروم زم زمه کردم و گفتم
هانا:متنفرم از خوانوادم متنفرم از اونایی که اذیتم کردن ببخشید اوپا خیلی دوستت دارم
شیشه رو محکم کشیدم روی رگم خیلی عمیق زخمی شد منم همینو میخواستم جیغ زدم و دهنم خون امد که انقدر جیغ زده بودم در باز شد و دیگه هیچی نفهمیدم ....
از زبان تهیونگ:
واقعا اون هرزه خیلی بده که تونسته دست رو دخترم بلند کنه تو همین فکرا بودم که از اتاق هانا صدای جیغ آمد ا.ت رفت بالا ببینه چش شده اون جنده که صدای جیغ و داد ا.ت هم بلند شد سریع رفتم بالا دیدم هانا رگشو زده اصن اهمیت ندادم و رفتم بلندش کردم بردمش تو ماشین گذاشتم و به سمت بیمارستان راه افتادم رسیدیم به پرستار گفتم برانکارد بیارن هانارو گذاشتم روش و بردن اتاق عمل باورم نمیشه که باید.......پایان پارت ۱
۶.۵k
۰۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.