فیک( دنیای خیالی ) پارت ۲۳
فیک( دنیای خیالی ) پارت ۲۳
تا اینکه دیدم واضح شد...به اطرافم نگاه کردم...تو حیاط بودم...ینی تونستم سؤال هاشو جواب بدم....اما جوابشون اونقدم سخت نبود...عجب...
خب الان باید برم...به پشتم نگاه کردم...بجز یه دیوار دیگه چیزی نبود...
اولین قدمو گذاشتم ک یه صدای اومد...با کنجکاوی دنبال صدا رفتم....رد شدن از میان اون همه درخت...و این هوا تاریک واسم ترسناک بود...دومین قدم و سومین قدم..همنجوری جلو میرفتم و به صدا نزدیکتر....
جلوم یه نور بود..ک هر لحظه بهش نزدیک میشدم...با دستم شاخه های درخت و کنار زدم....چندتا آدم جلوم وایستاده بودن...پشتشون به من بود..ازشون صداهای بدی میومد..ک نمیشد فهمید چی میگن...
یکی از شاخه های درخت ک رو زمين بود و برداشتم و به سمت اونا دراز کردم....رو شونهِ یکیشون زدم...ک روشونو به سمتم کرد....وای خدا..اینا چیه...زامبی...
قدم قدم عقب میرفتم ک اونا به سمتم میومدن...پس یک از موجودات عجیب اینجا اینایه....
عقب میرفتم..ک پام به چیزی گیر کرد و خوردم زمین ..تا خاستم بلند شم...ک اونی ک جلو بود سمتم اومد....درس کنارم رو زمین نشست....فک کنم میخاست گاز بگیره....با دستم مانعش میشدم..ک بقیشونم نزدیکم شدن...
با لگد محکم بهش زدم تا عقب رفت و منم فرصت اینو پیدا کردم فرار کنم...سریع از رو زمین بلند شدم و پا به فرار گذاشتم...با اون صدای ترسناکشون دنبالم میکردن...نمیدونستم کجا برم...همنجوری فقط میدویدم...تا به یه دیوار بزرگ روبرو شدم...وایستادم و به عقبم نگاه کردم کم کم نزدیک میشدن...
به اطرافم نگاه کردم..بجز شاخه درخت چیزی نبود...دستم به لباسم خورد...تو جیبم چیزی بود..دستمو کردم تو جیبم ک با یه فندک روبرو شدم..سریع برداشتمش...نمیدونم چندوقته تو جیبمه..اما فک کنم این تنها راهه تا از دست اينا خلاص شم..
شاید کم تر از ۱۰ قدم ازم فاصله داشتن..شانس آوردم سرعتشون کمه و خیلی آهسته راه میرن..سریع جلوم شاخه های درخت و جمع کردم...و بعد از اینکه شاخه تو دستمو آتش زدم..پرت کردم رو شاخه های دیگه....
اونا جلو میومدن و آتش بیشتر میشد.. هرچقد شاخه اطرافم بود و جمع کردم..تا آتش بیشتر شه و همشون بسوزه....
نزدیک آتش شدن....همنجوری میومدن جلو...ک آتش به بدنشون رسید..و بدنشون شروع کرد به سوختن..صدا جیغشون بدترین صدای بود....ک تابه حال شنیدم....
کم کم سوختن و خاکستر شدن....بعدی این ک مطمئن شدم چیز نیس دوباره به راهم ادامه دادم ..
همنجوری جلو میرفتم...هوا تاریک بود و فقط نور مهتاب همجارو روشن کرده بود...
یه قدم جلو میزاشتمو عقبمو نگاه میکردم...ترس داشتم..معلومه آدم تو اینجور جا تنها بیاد بعدش نترسه مسخرست....مث سگ ترسیدم....الان یه اتفاق کوچولو ممکنه باعث شه شلوارمو خیس کنم....
صدا حیوون میومد...و جیغ با هر قدم ک جلو میرفتم...فک میکردم دارم به یه اتفاق بدی دیگه نزدیک میشم....به اطرافم نگاه میکردم ک یدفعه ی خوردم زمین....
و انگار تو چاله ای افتادم..خیلی پایین بود....با افتادنم...فک کردم همه ی استخوان های بدنم شکست..به بالا سرم نگاه کردم...خیلی بلند بود..دستامو تکون دادم وای خدا....سالمن...
پاهامو تکون دادم اونام سالم بودن...دستامو رو زمین گذاشتم و با کمکش بلند شدم....به اطرافم نگاه کردم دو راه بود...کدوم برم...داشتم فک میکردم که....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
شرط
۶۰ کامنت
۳۰ لایک
تا اینکه دیدم واضح شد...به اطرافم نگاه کردم...تو حیاط بودم...ینی تونستم سؤال هاشو جواب بدم....اما جوابشون اونقدم سخت نبود...عجب...
خب الان باید برم...به پشتم نگاه کردم...بجز یه دیوار دیگه چیزی نبود...
اولین قدمو گذاشتم ک یه صدای اومد...با کنجکاوی دنبال صدا رفتم....رد شدن از میان اون همه درخت...و این هوا تاریک واسم ترسناک بود...دومین قدم و سومین قدم..همنجوری جلو میرفتم و به صدا نزدیکتر....
جلوم یه نور بود..ک هر لحظه بهش نزدیک میشدم...با دستم شاخه های درخت و کنار زدم....چندتا آدم جلوم وایستاده بودن...پشتشون به من بود..ازشون صداهای بدی میومد..ک نمیشد فهمید چی میگن...
یکی از شاخه های درخت ک رو زمين بود و برداشتم و به سمت اونا دراز کردم....رو شونهِ یکیشون زدم...ک روشونو به سمتم کرد....وای خدا..اینا چیه...زامبی...
قدم قدم عقب میرفتم ک اونا به سمتم میومدن...پس یک از موجودات عجیب اینجا اینایه....
عقب میرفتم..ک پام به چیزی گیر کرد و خوردم زمین ..تا خاستم بلند شم...ک اونی ک جلو بود سمتم اومد....درس کنارم رو زمین نشست....فک کنم میخاست گاز بگیره....با دستم مانعش میشدم..ک بقیشونم نزدیکم شدن...
با لگد محکم بهش زدم تا عقب رفت و منم فرصت اینو پیدا کردم فرار کنم...سریع از رو زمین بلند شدم و پا به فرار گذاشتم...با اون صدای ترسناکشون دنبالم میکردن...نمیدونستم کجا برم...همنجوری فقط میدویدم...تا به یه دیوار بزرگ روبرو شدم...وایستادم و به عقبم نگاه کردم کم کم نزدیک میشدن...
به اطرافم نگاه کردم..بجز شاخه درخت چیزی نبود...دستم به لباسم خورد...تو جیبم چیزی بود..دستمو کردم تو جیبم ک با یه فندک روبرو شدم..سریع برداشتمش...نمیدونم چندوقته تو جیبمه..اما فک کنم این تنها راهه تا از دست اينا خلاص شم..
شاید کم تر از ۱۰ قدم ازم فاصله داشتن..شانس آوردم سرعتشون کمه و خیلی آهسته راه میرن..سریع جلوم شاخه های درخت و جمع کردم...و بعد از اینکه شاخه تو دستمو آتش زدم..پرت کردم رو شاخه های دیگه....
اونا جلو میومدن و آتش بیشتر میشد.. هرچقد شاخه اطرافم بود و جمع کردم..تا آتش بیشتر شه و همشون بسوزه....
نزدیک آتش شدن....همنجوری میومدن جلو...ک آتش به بدنشون رسید..و بدنشون شروع کرد به سوختن..صدا جیغشون بدترین صدای بود....ک تابه حال شنیدم....
کم کم سوختن و خاکستر شدن....بعدی این ک مطمئن شدم چیز نیس دوباره به راهم ادامه دادم ..
همنجوری جلو میرفتم...هوا تاریک بود و فقط نور مهتاب همجارو روشن کرده بود...
یه قدم جلو میزاشتمو عقبمو نگاه میکردم...ترس داشتم..معلومه آدم تو اینجور جا تنها بیاد بعدش نترسه مسخرست....مث سگ ترسیدم....الان یه اتفاق کوچولو ممکنه باعث شه شلوارمو خیس کنم....
صدا حیوون میومد...و جیغ با هر قدم ک جلو میرفتم...فک میکردم دارم به یه اتفاق بدی دیگه نزدیک میشم....به اطرافم نگاه میکردم ک یدفعه ی خوردم زمین....
و انگار تو چاله ای افتادم..خیلی پایین بود....با افتادنم...فک کردم همه ی استخوان های بدنم شکست..به بالا سرم نگاه کردم...خیلی بلند بود..دستامو تکون دادم وای خدا....سالمن...
پاهامو تکون دادم اونام سالم بودن...دستامو رو زمین گذاشتم و با کمکش بلند شدم....به اطرافم نگاه کردم دو راه بود...کدوم برم...داشتم فک میکردم که....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
شرط
۶۰ کامنت
۳۰ لایک
۱۵.۰k
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.