ادامه پارت ۳
اریک و الک مثل تخم مرغ های دست و پا دار خیکی در حال تلاش فراوان برای دستبرد زدن به کیک هلویی که زن عمو اشلی برای صبحونه درست کرده بود بودن....
برای همین مجبور بودن در فر رو به آرومی بازکنن که صدایی بیرون نیاد اما همین باعث شده بود صدای قاز بده!...
توجهی نکرد و شونه ای بالا انداخت و خواست از اونجا رد بشه؛
اما....از حرکت وایساد...لحظه ای فکر شومی تو سرش افتاد و نقشه ی بدجسانه ای کشید که چشماش مثل رعد برق زد و بله طرف آشپزخونه رو برگردوند.....
اریک:خاک برسرت.. زودباش یکم دیگه بازش کن احمق!
الک:کوری؟عینکتو بزن! بابا باید آروم باز کنم صدا نده وگرنه فردا همین موقع از سقف به دار آویخته میشیم!
همینطور که حسواشون پرت بود کار بود ایان از فرصت استفاده کرد و پنجه پا راه رفت و به پشت یخچال خزید....
موش پلاستیکی قدیمیشو درآورد و تو مشتش جا داد...
میدونست اریک و الک از موش وحشت دارن که همین باعث شده بود عمو هنری تمام موش گیر های عالم و آدم رو خبر کنه که های وای های خونرو سم پاشی کنن که پول کلانی هم میداد هر دفعه!
ایان تصمیم گرفته بود تلافی دیروزو سرشون دربیاره و دلش خنک شه؛بعد تلاش های نافرجام در فر باز شد و اونا نفس راحتی کشیدن.....
الک: دست فلجتو ببر تو تر تا بهش برسه!
اریک:مگه دست بی صاحاب تو کوتاهه؟خب صبر کن دیگه! درضمن ۴ تا دست بهتر از ۲ تاست!..
ایان لحظه رو غنیمت شمرد و طوری که دیده نشه موش رو تو فر پرتاب کرد و عقب کشید...همون موقع الک مشغول جابجا کردن دستش بود که یه دفعه موش رو دید؛ دهنش رو باز کرد و جیغ فرابنفشی کشید که به اریک هم سرایت کرد و فریاد زد موش!..
از هول شدنشون سرشون به هم خورد به دیواره ی فر و درجش تا آخر بالا رفت ...
و در آخر بـــــــــــوم!!!
کیکِ توی فر ترکید و دود کل آشپزخونه رو گرفت اما ایان قبل از لو رفتن موش رو برداشت و مثل میگ میگ به اتاق پذیرایی رفت..
نیشش باز شد و توی دلش به قیافه جزغاله اونا کلی خندید و شاهد قیافه های بیریخت اونا که داشتن خفه میشدن بود...مثل این مصیب زده ها!!!
اما شادیش طولانی نبود و همون موقع زن عمو اشلی مثل خوک خیکی بهت زده در اتاق رو تا ناموس باز کرد و چشای سرخ و ارایش درهم رفتش پدیدار شد...
برای همین مجبور بودن در فر رو به آرومی بازکنن که صدایی بیرون نیاد اما همین باعث شده بود صدای قاز بده!...
توجهی نکرد و شونه ای بالا انداخت و خواست از اونجا رد بشه؛
اما....از حرکت وایساد...لحظه ای فکر شومی تو سرش افتاد و نقشه ی بدجسانه ای کشید که چشماش مثل رعد برق زد و بله طرف آشپزخونه رو برگردوند.....
اریک:خاک برسرت.. زودباش یکم دیگه بازش کن احمق!
الک:کوری؟عینکتو بزن! بابا باید آروم باز کنم صدا نده وگرنه فردا همین موقع از سقف به دار آویخته میشیم!
همینطور که حسواشون پرت بود کار بود ایان از فرصت استفاده کرد و پنجه پا راه رفت و به پشت یخچال خزید....
موش پلاستیکی قدیمیشو درآورد و تو مشتش جا داد...
میدونست اریک و الک از موش وحشت دارن که همین باعث شده بود عمو هنری تمام موش گیر های عالم و آدم رو خبر کنه که های وای های خونرو سم پاشی کنن که پول کلانی هم میداد هر دفعه!
ایان تصمیم گرفته بود تلافی دیروزو سرشون دربیاره و دلش خنک شه؛بعد تلاش های نافرجام در فر باز شد و اونا نفس راحتی کشیدن.....
الک: دست فلجتو ببر تو تر تا بهش برسه!
اریک:مگه دست بی صاحاب تو کوتاهه؟خب صبر کن دیگه! درضمن ۴ تا دست بهتر از ۲ تاست!..
ایان لحظه رو غنیمت شمرد و طوری که دیده نشه موش رو تو فر پرتاب کرد و عقب کشید...همون موقع الک مشغول جابجا کردن دستش بود که یه دفعه موش رو دید؛ دهنش رو باز کرد و جیغ فرابنفشی کشید که به اریک هم سرایت کرد و فریاد زد موش!..
از هول شدنشون سرشون به هم خورد به دیواره ی فر و درجش تا آخر بالا رفت ...
و در آخر بـــــــــــوم!!!
کیکِ توی فر ترکید و دود کل آشپزخونه رو گرفت اما ایان قبل از لو رفتن موش رو برداشت و مثل میگ میگ به اتاق پذیرایی رفت..
نیشش باز شد و توی دلش به قیافه جزغاله اونا کلی خندید و شاهد قیافه های بیریخت اونا که داشتن خفه میشدن بود...مثل این مصیب زده ها!!!
اما شادیش طولانی نبود و همون موقع زن عمو اشلی مثل خوک خیکی بهت زده در اتاق رو تا ناموس باز کرد و چشای سرخ و ارایش درهم رفتش پدیدار شد...
۲.۹k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.