part21
برا ما اون دو نفر خیلی وقته از صفحه سرنوشتمون پاک شده سانا...فقط اسماشون روی ما هست ...
فکر نمیکنی بعد تو من چه غلطی باید بکنم؟
نمیگی برادرم میشکنه؟(اخم و با لحن مهربون حرف میزد و دستاشرو تو دستش گرفته بور)
میدونی یک روز کامل رو بیهوش بودی؟
میدونی چقدر نگرانت بودم؟
میدونی چند بار جلوی خودم رو گرفتم تا نرم قاتل بشم؟
سانا:یک..یک روز کامل؟(شوکه)
کوک:شکنجه دادن خودت فایده نداره بهتره با ترست روبهرو بشی و فرار نکنی.... میرم صوبونه اماده کنم...
باید بریم به دفتر دیشب حالت بد بود نتونستیم بریم برا همین قراره بریم عمارت (سر خواهرشو بوسید و به سمت بیرون رفت)
سانا:با یاد اوری اون روز....
توی خونه بودم تک و تنها فرداش داد گاه بود
ساعت از ۳ شب هم گذشته بود ولی من سه روز کامل بود نخوابیده بودم دلیل این همه بیداری رو نمیدونستم فقط ته دلم ی چیزی بود که بهم حس خوبی نمیداد ...
گوشیمو باز کردم به عکس های دوران کودکیمون خیره بودم زمانی که هیچ سیاستی...هیچ قدرتی...هیچ کثافت کاری توی زندگیمون نبود
توی عکس من بغل بابا بودم و کوک بغل مامان
بغض راه نفس کشیدنمو میبست هر لحظه برام سخت تر میشد
دلم برای توجه های خانوادم تنگ شده بود با فکر این که شاید این دفعه جواب بده به سمت کابینت رفتم و ظرف قهوه رو بیرون اوردم کوک همیشه موقع کار قهوه میخورد نصف ظرف بزرگ رو توی کتری ریختم و اب جوش رو هم بهش آصافه کردم بعد از دم کشیدن
۵ ماگ بزرگ خالی کردم و خوردم و بعد به سمت پذیرایی رفتم...
سانا:با کاری که کرده بودم ثابت کردم احمق تر از خودم وجود نداره من دیگه نمیتونم اون خانواده سابق رو برگردونم چه بخوام چه نخوام!
بلند شدم و به سمت سرویس رفتم صورتمو شستم و بعد از عوض کردن لباسم با ی لباس گشاد و راحتی از اتاق بیرون رفتم نزدیک آشپز خونه شدم متوجه کوک که به جای نا معلون خیره بود شدم وقتی وارد آشپز خونه شدم با چشن هایی سرخ بهم خیره شد عملا همیشه از این نگاهش وحشت داشتم
به کانتر خیره شدم که متوجه ظرف نیمه خالی قهوه شدم ...
فکر نمیکنی بعد تو من چه غلطی باید بکنم؟
نمیگی برادرم میشکنه؟(اخم و با لحن مهربون حرف میزد و دستاشرو تو دستش گرفته بور)
میدونی یک روز کامل رو بیهوش بودی؟
میدونی چقدر نگرانت بودم؟
میدونی چند بار جلوی خودم رو گرفتم تا نرم قاتل بشم؟
سانا:یک..یک روز کامل؟(شوکه)
کوک:شکنجه دادن خودت فایده نداره بهتره با ترست روبهرو بشی و فرار نکنی.... میرم صوبونه اماده کنم...
باید بریم به دفتر دیشب حالت بد بود نتونستیم بریم برا همین قراره بریم عمارت (سر خواهرشو بوسید و به سمت بیرون رفت)
سانا:با یاد اوری اون روز....
توی خونه بودم تک و تنها فرداش داد گاه بود
ساعت از ۳ شب هم گذشته بود ولی من سه روز کامل بود نخوابیده بودم دلیل این همه بیداری رو نمیدونستم فقط ته دلم ی چیزی بود که بهم حس خوبی نمیداد ...
گوشیمو باز کردم به عکس های دوران کودکیمون خیره بودم زمانی که هیچ سیاستی...هیچ قدرتی...هیچ کثافت کاری توی زندگیمون نبود
توی عکس من بغل بابا بودم و کوک بغل مامان
بغض راه نفس کشیدنمو میبست هر لحظه برام سخت تر میشد
دلم برای توجه های خانوادم تنگ شده بود با فکر این که شاید این دفعه جواب بده به سمت کابینت رفتم و ظرف قهوه رو بیرون اوردم کوک همیشه موقع کار قهوه میخورد نصف ظرف بزرگ رو توی کتری ریختم و اب جوش رو هم بهش آصافه کردم بعد از دم کشیدن
۵ ماگ بزرگ خالی کردم و خوردم و بعد به سمت پذیرایی رفتم...
سانا:با کاری که کرده بودم ثابت کردم احمق تر از خودم وجود نداره من دیگه نمیتونم اون خانواده سابق رو برگردونم چه بخوام چه نخوام!
بلند شدم و به سمت سرویس رفتم صورتمو شستم و بعد از عوض کردن لباسم با ی لباس گشاد و راحتی از اتاق بیرون رفتم نزدیک آشپز خونه شدم متوجه کوک که به جای نا معلون خیره بود شدم وقتی وارد آشپز خونه شدم با چشن هایی سرخ بهم خیره شد عملا همیشه از این نگاهش وحشت داشتم
به کانتر خیره شدم که متوجه ظرف نیمه خالی قهوه شدم ...
۱۱.۲k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.