(از زبان آیکو )
(از زبان آیکو )
اسم شما در اینجا آیکو هست .
مثل همیشه مشغول کتاب خوندن بودم و سعی میکردم که کتاب های بیشتر هم بخونم ، که یهو تلفنم زنگ خورد .
آیکو: سلام موری سان !
موری: سلام آیکو، مأموریت داری !
آیکو: باید چیکار کنم ؟
موری : بیا اتاقم باید یه پوشه رو ببری به آژانس کارآگاهان مسلح .
آیکو: باشه الان میام .
(از زبان نویسنده )
آیکو بعد از گرفتن پوشه به سمت آژانس حرکت کرد ، وقتی رسید اونجا تو کافه نشست و به موری زنگ زد :
آیکو: الو موری سان
موری : بله آیکو چان ؟
آیکو: من تو آژانس م .
موری : باشه آیکو چان الان به فوکوزا وا زنگ میزنم .
(چند دقیقه بعد )
فوکوزاوا: دازای،آتسوشی برید به کافه اونجا یکی پوشه رو آورده .
آتسوشی: اطاعت
دازای و آتسوشی رفتن به کافه اونجا آیکو رو دیدن که روی صندلی نشسته بود و داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد و یه کتاب جلوش بود .
دازای رفت جلو تا پوشه رو بگیره
دازای: ببخشید خانم شما پوشه رو آوردید ؟؟
آیکو سرش رو برگردوند و با دازای مواجه شد هر دو با تعجب به هم نگاه میکردن و اسم هم دیگه رو صدا میکردن.
آتسوشی هم داشت نگاشون میکرد، بعد چند ثانیه هر دو به خودشون اومدن آیکو سریع پوشه رو داد و خواست که برگرده ولی قبلش از دازای یه سوال پرسید :
آیکو: دازای یه سوال دارم .
دازای: بله ؟؟؟
آیکو: میشه بهم بگی اوداساکو کجا دفع شده ؟
دازای: میخوای ببرمت ؟
آیکو: آره
دازای: خب پس بیا بریم .آتسوشی بیا این پوشه رو ببر منم برمیگردم .
آتسوشی: های
دازای و آیکو از کافه بیرون اومدن و رفتن جایی که اوداساکو دفع شده وقتی رسیدن ، آیکو از دازای تشکر کرد و
آیکو: ممنون ، میشه بری میخوام تنها باشم .
دازای: باشه ، سایونارا.
آیکو: سایونارا
آیکو: سلام اوداساکو خیلی وقته هم دیگه رو ندیدیم دلمون برات تنگ شده ، به لطف حرف های تو من دیگه اون آدم سابق نیستم و کشتن آدم ها برام راحته ، اما هنوز هم نمیتونم صدمه یه روحی که دازای بهم زده رو درمان کنم ، ای کاش الان اینجا بودی بهت نیاز دارم ،کمکم کن اوداساکو ، لطفا کمکم کن.
اسم شما در اینجا آیکو هست .
مثل همیشه مشغول کتاب خوندن بودم و سعی میکردم که کتاب های بیشتر هم بخونم ، که یهو تلفنم زنگ خورد .
آیکو: سلام موری سان !
موری: سلام آیکو، مأموریت داری !
آیکو: باید چیکار کنم ؟
موری : بیا اتاقم باید یه پوشه رو ببری به آژانس کارآگاهان مسلح .
آیکو: باشه الان میام .
(از زبان نویسنده )
آیکو بعد از گرفتن پوشه به سمت آژانس حرکت کرد ، وقتی رسید اونجا تو کافه نشست و به موری زنگ زد :
آیکو: الو موری سان
موری : بله آیکو چان ؟
آیکو: من تو آژانس م .
موری : باشه آیکو چان الان به فوکوزا وا زنگ میزنم .
(چند دقیقه بعد )
فوکوزاوا: دازای،آتسوشی برید به کافه اونجا یکی پوشه رو آورده .
آتسوشی: اطاعت
دازای و آتسوشی رفتن به کافه اونجا آیکو رو دیدن که روی صندلی نشسته بود و داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد و یه کتاب جلوش بود .
دازای رفت جلو تا پوشه رو بگیره
دازای: ببخشید خانم شما پوشه رو آوردید ؟؟
آیکو سرش رو برگردوند و با دازای مواجه شد هر دو با تعجب به هم نگاه میکردن و اسم هم دیگه رو صدا میکردن.
آتسوشی هم داشت نگاشون میکرد، بعد چند ثانیه هر دو به خودشون اومدن آیکو سریع پوشه رو داد و خواست که برگرده ولی قبلش از دازای یه سوال پرسید :
آیکو: دازای یه سوال دارم .
دازای: بله ؟؟؟
آیکو: میشه بهم بگی اوداساکو کجا دفع شده ؟
دازای: میخوای ببرمت ؟
آیکو: آره
دازای: خب پس بیا بریم .آتسوشی بیا این پوشه رو ببر منم برمیگردم .
آتسوشی: های
دازای و آیکو از کافه بیرون اومدن و رفتن جایی که اوداساکو دفع شده وقتی رسیدن ، آیکو از دازای تشکر کرد و
آیکو: ممنون ، میشه بری میخوام تنها باشم .
دازای: باشه ، سایونارا.
آیکو: سایونارا
آیکو: سلام اوداساکو خیلی وقته هم دیگه رو ندیدیم دلمون برات تنگ شده ، به لطف حرف های تو من دیگه اون آدم سابق نیستم و کشتن آدم ها برام راحته ، اما هنوز هم نمیتونم صدمه یه روحی که دازای بهم زده رو درمان کنم ، ای کاش الان اینجا بودی بهت نیاز دارم ،کمکم کن اوداساکو ، لطفا کمکم کن.
۱.۱k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.