I'm a little boy (・ω・)
I'm a little boy (・ω・)
Chapter"4"
الان وقتش نبود ولی بازم حمله ای عصبی بهم دست داد
همهی زمین دور سرم میخرچید،صدا ها توی سرم تکرار میشد، کمکم داشت گریم میگرفت و فقط لینو رو میخواستم(🥺ننه)
Leeknow 🐰
داشتیم همه چیز رو با هزار زور بدبختی راستو ریست
میکردیم که صدایی از بیرون توجهم رو جلب خودش کرد. برگشتم و همون لحظه هان با چشمای خیس از اشک به سمتم حمله ور شد و خودشو توی بغلم انداخت .....
لینو: بیرون! همین الان برید بیرون(با داد)
هانو توی بغلم فشردم ،فقط گذاشتم گریه کنه تا اروم شه بعد چند دقیقه صورتشو توی دستام گرفتم و اشکاشو با دستام پاک کردم ...
لینو:من اینجام بیبی... اروم باش تموم شد،همه چی درست میشه
درسته چیز خوشحال کنندهای نیست وقتی اینجوری ببینمش ولی نوک دماغش قرمز شده بود و چشاش درشت شده بودن✨. دستام رو دور روناش گرفتم و بلندش کردم،همون طوری که چهار چنگولی چسبیده بود بهم به سمت میز رفتم ،اروم روی میز قرارش دادم و خودمو بین پاهاش جا کردم .
به صورت فرشته ای که توی نور خورشید صد برابر زیبا تر شده بود نگاهی کردم و بدون هیچگونه مُعطلی لباش رو اسیر خودم کردم.
احساس قدرتمندی بهم دست میده 🕶️وقتی فقط من میتونم طعم این لبای نرم و شیرین رو بچشم(حتی تو بدبخت💔)
انتظار همچین همراهی رو از هان نداشتم ولی کاری کرد که غرق بوسه ای عاشقانمون شده بودم..... مک عمیقی از لبش کشیدم و به وضوح مزهای خون توی دهنمون میپیچید...کامل توی چنگم بود به خاطر همین با خیال راحت ازش جدا شدم،بوسه هایی رو روی ترقوه هاش که خودشون رو نمایان کرده بودن گذاشتم ......
صدای باز شدن در اومد،یکی وارد اتاق شد و رید توی حسمون:-| هان با لگد منو از خودش دور کرد پرید پایین ونشست روی صندلی و به افق خیره شد😐👍🏼(کی؟چی؟کجا!ما اصلاً هم کاری نمیکردیم)
لینو در حالی که شکمش رو گرفته بود: نمیبینی داریم.....
بگو چیه!؟
+ببخشید قربان فقط خواست بگم جی وای پی گفته تشریف ببرید دفترشون(من ریدم دهنشون)
برای اینکه حال هان بدتر نشه فرستادمش خونه و خودمم ......
استرس گرفته بودم،به طبقهی شیشم رفتم و راهی اون
جهنم شدم. اصلاً خوشم از اونجا نمیاد چون همیشه برای سرزنش کردن و دیدن قیافه اون عوضی و لبخند شیطانیش مارو میکشه اونجا.
لینو:خب..... ⟨نوشته روی دیوار رو میخونه⟩
اتاق مدیریت و ریاست....تو میتونی لینو فایتینگ..
چند ضربهای به در زدم و وارد شدم.
Chapter"4"
الان وقتش نبود ولی بازم حمله ای عصبی بهم دست داد
همهی زمین دور سرم میخرچید،صدا ها توی سرم تکرار میشد، کمکم داشت گریم میگرفت و فقط لینو رو میخواستم(🥺ننه)
Leeknow 🐰
داشتیم همه چیز رو با هزار زور بدبختی راستو ریست
میکردیم که صدایی از بیرون توجهم رو جلب خودش کرد. برگشتم و همون لحظه هان با چشمای خیس از اشک به سمتم حمله ور شد و خودشو توی بغلم انداخت .....
لینو: بیرون! همین الان برید بیرون(با داد)
هانو توی بغلم فشردم ،فقط گذاشتم گریه کنه تا اروم شه بعد چند دقیقه صورتشو توی دستام گرفتم و اشکاشو با دستام پاک کردم ...
لینو:من اینجام بیبی... اروم باش تموم شد،همه چی درست میشه
درسته چیز خوشحال کنندهای نیست وقتی اینجوری ببینمش ولی نوک دماغش قرمز شده بود و چشاش درشت شده بودن✨. دستام رو دور روناش گرفتم و بلندش کردم،همون طوری که چهار چنگولی چسبیده بود بهم به سمت میز رفتم ،اروم روی میز قرارش دادم و خودمو بین پاهاش جا کردم .
به صورت فرشته ای که توی نور خورشید صد برابر زیبا تر شده بود نگاهی کردم و بدون هیچگونه مُعطلی لباش رو اسیر خودم کردم.
احساس قدرتمندی بهم دست میده 🕶️وقتی فقط من میتونم طعم این لبای نرم و شیرین رو بچشم(حتی تو بدبخت💔)
انتظار همچین همراهی رو از هان نداشتم ولی کاری کرد که غرق بوسه ای عاشقانمون شده بودم..... مک عمیقی از لبش کشیدم و به وضوح مزهای خون توی دهنمون میپیچید...کامل توی چنگم بود به خاطر همین با خیال راحت ازش جدا شدم،بوسه هایی رو روی ترقوه هاش که خودشون رو نمایان کرده بودن گذاشتم ......
صدای باز شدن در اومد،یکی وارد اتاق شد و رید توی حسمون:-| هان با لگد منو از خودش دور کرد پرید پایین ونشست روی صندلی و به افق خیره شد😐👍🏼(کی؟چی؟کجا!ما اصلاً هم کاری نمیکردیم)
لینو در حالی که شکمش رو گرفته بود: نمیبینی داریم.....
بگو چیه!؟
+ببخشید قربان فقط خواست بگم جی وای پی گفته تشریف ببرید دفترشون(من ریدم دهنشون)
برای اینکه حال هان بدتر نشه فرستادمش خونه و خودمم ......
استرس گرفته بودم،به طبقهی شیشم رفتم و راهی اون
جهنم شدم. اصلاً خوشم از اونجا نمیاد چون همیشه برای سرزنش کردن و دیدن قیافه اون عوضی و لبخند شیطانیش مارو میکشه اونجا.
لینو:خب..... ⟨نوشته روی دیوار رو میخونه⟩
اتاق مدیریت و ریاست....تو میتونی لینو فایتینگ..
چند ضربهای به در زدم و وارد شدم.
۱.۱k
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.